#شکیبا_پارت_22
بود من و مهرشاد بشیم زن و شوهر .... شب با بچه ها پشت پاسیو خوابیدیم .....واي لرزش زمین ... قیافه ي وحشت زده ي
مریم ... و نگاهش به سقفی که داشت می ریخت رو سرش .... شادي و شیشه .......... نه ........ نه ......... زلزله ... آوار ...... من
کجام ؟ ..... تو قبر هستم یا زیر آوار ؟ .... واي خدا ..... مامانم ... مامانم کجاست ؟ ... بابام ؟ ..... می ترسم .... چی به سرمون
اومده ...... واي ............اشک ریختم .... اینبار از ترس .... از ترس اینکه نمی دونستم چه بلایی به سرم اومده ..... گریه می
کردم و هق هق .
چشم باز کردم ..... چقدر گذشته بود رو نمی دونستم .... خوابم برده بود ..... انقدر گریه کرده بودم که چشمام گرم شد و خوابم
برد ...
کرخت بودم .... یه جورایی سردم شده بود ..... لرز بدي نشسته بود تو تنم ....
نمی فهمیدم از سرماست یا از کرختی دست و پام ....
یه لحظه احساس کردم صداهاي گنگی می شنوم ..... صدا ؟ ....
این یعنی زنده هستن .... آدمایی زنده هستن .... ولی .....
باید کمک می خواستم ..... وضعم جوري نبود که بتونم زیاد دووم بیارم .... خسته بودم و کوفته ....
سردم بود و ته حلقم خشک شده بود .....
احساس ضعف داشتم ..... باید صداشون می کردم ......
باید می گفتم زنده هستم .....
دهن باز کردم ...... تا شاید بتونم آوایی از گلوم خارج کنم ....
یه صداي خش دار ... صداي ضعیف و نا توان .... صدایی که از خشکی زبون به حلق چسبیده از دهنم خارج شد ....
من – آي ...........
نمی تونستم .... بیشتر از این نمی تونستم .....
گوش دادم ... ببینم صدا ها نزدیک می شه ؟ ....
نه صداها دورتر شد .....
دوباره تموم توانم رو به کار بستم ... تا شاید بتونم بلند تر صدا کنم .....
من – آي ...........
تموم توانم تو صدام جمع شد .... ولی ...
اینبار هم کم جون و بی رمق .......
واي که حرف زدن برام سنگین بود و دور از توان .....
هیچوقت فکر نمی کردم یه روز نتونم دو تا کلمه ي ساده رو به زبون بیارم ....
@romangram_com