#شکیبا_پارت_21

آوارها رو می دیدم که کنارم می ریزه ... من زیر میز بودم ...
یه لحظه دیدم که چیزي افتاد روي میز .... میز کج شد .... به خاطر لرزش زمین و کج شدن میز سرم خورد به جایی و
من...سیاهی..
نفس .... نفس .... تو هر دم و بازدمم بوي خاك که با یه بوي بد و زننده همراه بود رو به ریه می کشیدم .... بد بود ولی ناچار
بودم .... احساس می کردم کمبود اکسیژن دارم ..... هر بار نفس می کشیدم حس می کردم هوا سنگین تر می شه .....
تموم تنم کوفته بود ..... احساس می کردم یه عالم کتک خوردم ..... روي قفسه ي سینه م احساس سنگینی می کردم .... یه
چیزي بهم فشار می آورد .....
قبل از اینکه چشم باز کنم سعی کردم بفهمم اون بوي زننده براي چیه .... بوي آشنایی نبود .... یه جور انگار بوي لاشه ي
حیوونی بود که چند ساعت قبل مرده بود ....
می خواستم چشمام رو باز کنم و ببینم این بوي مردار مانند ... که زننده تر از بوي گوشت خراب شده بود از چیه .... مردار مانند
..... مردار ..... واي ..............
مغزم به جوشش افتاد .... بوي مرده .... بوي .... نه ..... نه این بوي خاك و مرده .... یعنی تو قبرستون بودم ؟ ....
چشمام رو به زور شروع کردم به باز کردن .... همون مقدار کم هم باعث چشمام شروع کنن به سوزش .... انگار خاك رفته بود
تو چشمم ....
می خواستم دستم رو به چشمم بکشم .... دست راستم رو تکون دادم .... ولی ..... یه جایی گیر کرده بود .... نمی تونستم درست
تکونش بدم ...... یه جورایی سنگین بود .... انگار بهش وزنه وصل کرده بودن ...
تلاش کردم دست چپم رو تکون بدم ..... درد بدي تو تنم پیچید .... که از کتفم شروع شد و به پایین دستم کشیده شد ..... یه
حس بدي تو بدنم پیچید ..... چیزي مثل انگشت تو دست چپم حس نمی کردم ....
باز هم تلاش کردم ..... نه .... حس درستی نداشتم ..... چی شده بود ؟ ..... اینبار با ترس ... بدون توجه به خاکی که تو چشمم
رفته بود ... سعی کردم چشم باز کنم .....
بعد از کلی اشک که از چشمم خارج شد تونستم ببینم .... گرچه که اولش همه چی برام تار بود و نامفهوم ....
یه چیزي روي سینه م افتاده بود .. که تا جلوي صورتم می اومد .... ولی با چشمم و بینیم کمی فاصله داشت .... یه چیزي مثل
یه تیکه سنگ بزرگ ..... یا شاید ..... کجا بودم ؟ .... این سنگ ؟ .....
می خواستم به بدنم تکون بدم .... ولی زیر سنگینی چیزي گیر افتاده بودم .... نمی تونستم تکون بخورم ... یه لحظه از ذهنم
گذشت .. نکنه مرده م و تو قبرم هستم ... و این سنگ ... همون سنگ معروفیه که رو سینه ي مرده می ذارن تا ........ واي نه
... من کی مردم ؟ ......به ذهنم فشار آوردم .... تا آخرین چیزي که یادم بود رو به خاطر بیارم ......بلند شدم برم آب بخورم .....
بعد یه صداي وحشتناك ....... بعدش هم لرزیدن خونه ..... خونه ي عمه ..... یادم افتاد اومده بودیم خونه ي عمه شهناز .... قرار

@romangram_com