#شکیبا_پارت_17
داشتیم سفره ي شام رو جمع می کردیم که دستی دور کمرم پیچیده شد .... با تعجب برگشتم به سمتی که صاحب دستا بود
.... که با چهره ي مهربون عموم مواجه شدم .... عمو حسین دوست داشتنی من ... سرم رو به آغوش کشید و با لحن پدرانه اي
گفت ...
عمو – شکیباي عمو انقدر بزرگ شده که می خواد ازدواج کنه ؟ ....
سرم رو به سینه ي ستبري که اگر بیشتر از سینه ي پدرم برام امن و پدرانه نبود کمتر هم نبود .... همیشه به حرف پدرم باور
داشتم که می گفت .. " اگر یه روز نباشم ... نگران نیستم .. چون به بودن برادرم ایمان دارم " ... مهربونیش کم از پدرم نبود
.... بهش ایمان داشتم ... یه ایمان قلبی ....
جوابی براي حرف عمو نداشتم .... با صداي بهزاد از عمو جدا شدم ...
بهزاد – بابا این کارا چیه تو ملع عام ؟ ... خوب مردم دلشون می خواد ...
و با ابرو اشاره کرد به مهرشاد که داشت با لبخند نگاهمون می کرد ....
عمو با صداي بلند خندید و جواب داد ...
عمو – مردم از فردا شب حکم آزادیشون داده می شه ... اونوقت باید تا آخر عمر به این کار شریف بپردازن ...
با حرف عمو همه خندیدن و اینبار من واقعاً خجالت کشیدم .... این حرف .. اونم جلو بزرگترا به خصوص بابام باعث شد آب
بشم از خجالت .... و همین خجالتم شد سوژه براي خندیدن بقیه ...
عمه شهین – ا .. چرا این دختر و پسر رو اذیت می کنین ؟ ... نگاه کنین این دختر شده مثل رنگین کمون ....
عمو هم همونجور که داشت می خندید جواب داد ....
عمو – بابا دختر هم دختراي قدیم ... تا اسم شوهر میومد باید می رفتن یه گوشه قایم می شدن ... این ایستاده جلو خودمون و
رنگ به رنگ می شه ...
عمه شهناز – خوبه می گی دختراي قدیم .... کار درست رو اینا می کنن ... یعنی چی آدم بره تو هفتا اتاق خودشو قایم کنه که
چی .. داره خجالت می کشه ....
بهزاد رو کرد به عمه ..
بهزاد – ا ... عمه .... اگر دختر خودمونم نبود از این حرفا می زدیم ؟ .... چون دختر خودمونه اشکال نداره کجا خجالت می کشه
... اگر عروس بود باید می رفت خودشو قایم می کرد ...
هر کس یه چیزي می گفت .... همهمه شده بود ....
عمه شهره بحث رو خاتمه داد ...
عمه شهره – همه باید برن خودشونو قایم کنن الا عروس من .... شکیبا عمه بیا پیش خودم ... حالا اینا می خوان تا فردا صبح
اذیتت کنن ...
@romangram_com