#شکیبا_پارت_16

از اینکه حواسش به جاده باشه به ماشین ما بود .... طوري که وقتی همه ایستادن تا یه چایی بخورن ... آقاي یکتاپور تو جمع
رو به بابا گفت ..
- آقا جان یا دخترت رو بفرست تو ماشین ما ... یا این پسر ما رو تا رسیدن ببرین پیش خودتون ... به خدا این پسر امروز ما رو
به کشتن می ده ... به جاي جاده داره تو ماشین شما رو نگاه می کنه ...
و این حرفش باعث شد همه بخندن و مهرشاد از خجالت سرش رو بندازه پایین .... ولی من بدون اینکه خجالت بکشم یا سرخ
بشم همراه بقیه خندیدم .... آخرش هم من جام رو با عمه عوض کردم و رفتم تو ماشین مهرشاد ......
از وقتی رسیدیم خونه ي عمه ولوله اي به پا بود .... بازار دیده ب*و*سی بعد از دو ماه ندیدن عمه اینا به راه بود .... مثل همیشه یه
اتاق متعلق به ما بود .... رفتم و ساکم برداشتم ببرم تو اتاق که دیدم ساك از دستم کشیده شد .... برگشتم ... مهرشاد بود که
ساکم رو گرفته بود ....
مهرشاد – خانوم من که نباید ساك به این سنگینی بلند کنه ....
لبخندي زدم .. و خودم رو لوس کردم ....
من – واي مرسی ... انقدر سنگین بود که دستم درد گرفت ...
ساکم زیاد هم سنگین نبود ... ولی براي لوس کردن و ناز کردن بهونه ي خوبی بود .... مهرشاد لبخندي زد و سرش رو تکون
داد ....
مهرشاد – من فداي اون دستت بشم ... هر چقدر دلت می خواد ناز کن عزیزم ... از فردا که به هم محرم بشیم همش رو همه
جوره خریدارم .....
لبخندي از سر رضایت زدم .... ناز کردن براي شوهر خیلی خوب بود ... بیخود نبود مامان دائم براي بابا ناز می کرد .... ساکم
رو گذاشت تو اتاق و رو کرد به من ...
مهرشاد – قربون اون صورت خسته ت برم ... برو یه کم استراحت کن ...
یه کم بیشتر خودم رو لوس کردم ...
من – نمی خوام ازت دور باشم ....
لبخند قشنگی تحویلم داد ...
مهرشاد – منم می رم استراحت کنم ... هر وقت از اتاق بیرون اومدم می گم شاهد صدات کنه ... خوبه ؟ ..
لبخند دندون نمایی زدم و سري به علامت باشه تکون دادم .........
قبل از شام توافق شد که مراسم بله برون رو شب بعد برگزار کنیم .... عمه انگشتري رو که براي نشون برام خریده بود رو به
همه نشون داد .... یه انگشتر ظریف که سه تا نگین داشت .... از همون لحظه اي که دیدمش عاشقش شدم ........ انگشتري که
قرار بود نشون دهنده ي پیوند من و مهرشاد باشه .....

@romangram_com