#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_69

_از کجا میدونی؟
_یکی دو بار ازم خواسته واسه شامش درست کنم.
_خب.همه چی تو خونه هست؟
_نه...رب انار و پنیر پیتزا و قارچ نداریم.من میرم بخرم.
_همین نزدیکی هست؟
_آره یه سوپر مارکت یه خیابون اونور تر هست.
_باشه پس تو برو خرید.تا بیای من کردم ررو میکشنم و چرخ میکنم.فقط...گردو کجاست؟
_اون کابینت سمت راستی.پایین.در سمت راست.
_باشه.برو که دیر نشه.راستی...پول داری؟
_آره دارم.
به سمت اتاق رفتم .از کنار ماریا که داشت سیم جارو برقی را به پریز میزد رو شدم و وارد اتاق شدم.یک مانتوی سفید و شال خاکستری پوشیدم.پالتوی خاکستری رنگم را هم به تن کردم و همراه کیف پول و گوشی ام از خانه خارج شدم.
قصه بیست و دوم:
همه چیز آماده بود.غذاها کاملا جا افتاده بود و خانه همراه با بادکنک هایی که ماریا و آریانا و شاهد و ستیلا باد کرده بودند و کلی رز قرمز که من خریده بودم به طرز زیبایی تزئین شده بود.مهمانها که همه جوانهای فامیل بودند و از برگترها فقط مادر آرین آمده بود همه حاضر و منتظر بودند که آرین به خانه برسد.تقریبا 15نفر بودند که با من و آرین می شدیم 17نفر.ماریا یک دکلته ی قرمز رنگ پوشیده بود و خرمن طلایی موهایش را یک وری روی شانه اش انداخته بود.واقعا که مثل طلا می درخشید.اما من با وانمود به اینکه هیچ لباسی ندارم با همان مانتوی سفید و شال خاکستری ایستاده بودم.البته ستیلا برایم لباس آورده بود اما اینجا من نه میهمان بودم نه میزبان.قرار بود در خانه ی خودم نقش خدمتکار را ایفا کنم.چقدر در دلم حرص می خوردم.من در خانه ی خودم باید کلفتی آن ماریای گنده دماغ را می کردم.چراغ های خانه کاملا خاموش بودند .مهمانها همه در تاریکی ایستاده بودند و فقط ماریا روبروی در درحالی که رز قرمزی در دست راست و یک شمع در جاشمعی کریستال در دست چپش بود ایستاده بود.بالاخره ساعت 7شب کلید در قفل چرخید و در باز شد.من که دل دیدن آن صحنه را نداشتم در آشپزخانه پشت میز نشسته بودم و سرم را پایین انداخته بودم.در باز شد و آرین وارد شد.فقط صدا را داشتم اما می توانستم مجسم کنم که کنار در ورودی چه اتفاقی میفتد.صدای تق تق کفش پاشنه 10سانتی ماریا را شنیدم و بعد آرین که با صدایی لرزان گفت:ما...ماریا! اینجا چه خبره؟
ماریا با لحنی لوس و پر عشوه که حالم را بد کرد گفت:تولدت مبارک عزیزم!
و بعد گل را دست آرین داد.لامپ ها توسط آریانا روشن شدند و همه شروع کردند به دست زدن و مبارک گفتن.آرین گفت:من واقعا جا خوردم!
شاهد گفت:معلومه چون هنوز تو چارچوب در واستادی.بیا تو دیگه!

romangram.com | @romangram_com