#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_60
حرفهایش ذهنم را مشغول کرد.راست میگفت...من چرا اذیت میشدم؟
به خانه که رسیدیم ماشین را داخلپاکینگ بردم و با الناز سوار بر آسانسور بالا رفتیم.در خانه را که باز کردم و وارد شدیم.لباسهایم را در نیاورده به آشپزخانه رفتم و کتری را روی گاز گذاشتم تا به جوش بیاید.الناز روی مبل نشست و گفت:واسه اینکه آرین نتونه مخالفت کنه وسایلتو جمع کن و بذار تو یه چمدون یا ساک و قایم کن.انگار نه انگار که تو اینجا زندگی میکنی.اگه کسی هم بیاد راحت میتونی بگی کار میکنی.
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:باشه...راست بهت گفتم شاهد و ستیلا چی شد قضیه شون؟
_نه!تصمیمشون رو گرفتن؟
_آره.شاهد گفت آخر همین هفته میره خواستگاریش.مامانش زنگ زده وقت گرفته.
_چه خوب شد!
_خوشحال شدی؟
_آره خب!وقتی دیدم اینقدر ستیلا رو دوست داره دیگه نقشه نریختم که تورش کنم!فقط امیدوارم به عنوان یه دوست بازم ببینمش.
_نترس میبینیش!
الناز در حین باز کردن دکمه های مانتو اش گفت:آرین که الآن نمیاد نه؟
_نه دو تا کلاس دیگه داره.عصر برمیگرده.
***
آنشب آرین را با حرفهایم قانع کردم و توانستم بمانم.آرین ساعت 12شب از خانه خارج شد و به سمت فرودگاه امام خمینی رفت.می دانستم آن شب برنمی گردد و تا یکی دو روزی او را نخواهم دید پس بی حوصله و غمگین روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم و همانجا خوابم برد.روز بعد هم با اینکه دانشگاه داشتم اما نرفتم.البته با آرین نداشتم وگرنه می رفتم.تمام روز را بی حال و کسل در خانه چرخیدم.پنجشنبه بود و می دانستم ستیلا هم درگیر مراسم خواستگاریش است و نمی تواند بیاید.ساعت حدود 2بعد از ظهر بود که گوشی ام زنگ خورد.اسم ستیلا رویش نوشته شده بود.برداشتم و جواب دادم:سلام ستی جونم!
_سلام شهی خانوم!
_درد و شهی!
_ببخشید یادم رفته بود رو این کلمه حساسی!امروز چه کاره ای؟
romangram.com | @romangram_com