#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_59
_امتحان دارم اما تو رو هم دارم!
_بی خود به دلت صابون نزن .محاله کمکت کنم!
_میکنی!
_عمرا!
_پس طلاق میخوام!
_بشین تا بدم!
***
فردا پس از امتحان به همراه الناز به خانه رفتم.الناز قبلا فقط یک بار به خانه مان آمده بود.آنروز خواستم بیاید کمکم کند هرچیزی که مربوط به من است با هم جمع کنیم.در راه پرسید:این زندگی پنهانی...این قایم موشک بازی تا کی قراره ادامه داشته باشه؟
_تا وقتی که آرین بگه.
_خب تو چرا خودت کاری نمیکنی؟
در حالی که حواسم به رانندگی بود گفتم:آرین حتما چیزی میدونه که میگه باید آهسته و به مرور بگم.
_من از ماریا می ترسم شهرزاد .سایه ش رو زندگیت خطر سازه.
_من از بابت آرین خیالم راحته.
_بحث اعتماد و اطمینان تو به آرین نیست!اون دختر آرین رو میخواد.خودت گفتی بدجور خواهان آرینه.اگه کنجکاوی کنه...اگه مواظب آرین باشه اونوقت برای جفتتون بد میشه.
_فکر کردی برای چی دارم میرم وسایلمو جمع کنم؟واسه اینکه نه ماریا نه هیچکس دیگه بو نبره.
_خب خره من میگم این کار رو نکن!بشین تو خونه ت!آرین وقتی باهات ازدواج کرد باید فکر اینجاشو می کرد.جور ندونم کاری اونو که نباید تو بکشی! نیازی نیست تو به خاطر فامیلای خودشیفته و خودبزرگ بین آرین آلاخون والاخون بشی!فوقش یکی بیاد تو خونه و تو رو ببینه.سرتو بگیر بالا و بگو زنشی! اگه نه هم می تونی بگی داری کارای خونه ی آرینو انجام میدی.مثل سابق.
romangram.com | @romangram_com