#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_56
خندید و گفت:باشه تسلیم!فقط مواظب باش لطفا.یه عینک آفتابی تو داشبورده.خواستی بزن.پول هم تو کیفت گذاشتم.سر راه هم یه جعبه شیرینی بخر بیار سر کلاس پخش کن تا اونایی که تو رو در نظر دار بیخیال شن فقط اسمی از من نبری ها!
_باشه نترس!حالا سوئیچو رد کن بیاد!
و سوئیچ را از دستش قاپیدم و در حین زد دکمه ی سوئیچ گفتم:راستی حلقه تو در بیار.
قفل ماشین با یک صدای کوتاه باز شد.در را باز کردم و سوار شدم.آرین همانجا ایستاده بود.شیشه را پایین دادم و گفتم:همونجا واینستا!هول میشم ها!
آرین نفس عمیقی کشید و گفت:باشه.سر کلاس میبینمت!
لبخندی زدم و گفتم:چاکریم استاد!
و ماشین را روشن کردم و با کمی عقب جلو از پارک درش آوردم و به سمت در پارکینگ رفتم.نگهبان با دیدن ماشین که به سمت در می رفت در اتوماتیک را باز کرد و من خارج شدم.همانجا کنار خیابان خلوت متوقف شدم .داشبورد را باز کردم .عینک دودی زیبایی داخل جلدش آنجا بود که به چشمم گذاشتم.حلقه ام را روی انگشتم صاف کردم و به راه افتادم.طبق حرف آرین جلوی یک شیرینی فروشی پارک کردم.یک جعبه بزرگ شیرینی خشک خریدم و روی صندلی جلو کنار کیفم گذاشتم.چند دقیقه بعد در کوچه ی روبروی دانشگاه ماشین را خیلی دقیق پارک کردم و در حالی که عینک روی چشمم بود همراه با کیف و جعبه شیرینی پیاده شدم.قفل اتومبیل خوشگل و تازه ام را زدم و سوئیچ را داخل کیفم گذاشتم.ساعت دقیقا یازده بود که وارد راهروی منتهی به کلاس شدم.دیدم آرین کمی جلوتر از من به سمت کلاس می رود .حرفی نزدم و بی آنکه متوجه شود پشت سرش حرکت کردم.دم در کلاس که رسید سرش را خم کرد و مرا دید و چون چند تا از دانشجوها آنجا بودند با لحن رسمی اش گفت:آرزو به دلم موند یه بار وقتی وارد کلاس میشم شما داخل باشی خانوم فرخزاد!
خنده ام گرفت و گفتم:دیگه تکرار نمیشه استاد!
_دوساله دارید همینو میگید!
و اجازه داد اول من وارد شوم و در آخر خودش وارد شد و در را بست.آرین به سمت میزش رفت و کیفش را روی آن گذاشت و در همان حین با تک تک دانشجوها سلام و احوال پرسی کرد.یک لحظه حسادت زنانه ام گل کرد!آرین همانطور که استاد محبوب من بود استاد محبوب همه ی دخترهای دیگر کلاس هم بود!آنهم دخترهای ردیف اول که کشته مرده های شوهر من بودند.مشتاقانه با او حرف میزدند و در مورد نتیجه ی همایش سوالاتی میکردند که آرین هم در کمال متانت و البته جدید جواب میداد.همانجا پایین کلاس کنار تخته ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم کی نوبت من میشود که با شوهرم حرف بزنم!! وقتی بالاخره دخترها دست از سر آرین برداشتند نشستند رو به آرین که داشت کتش را در می آورد گفتم:استاد اجازه هست این شیرینی ها رو پخش کنم؟
آرین کت را به پشتی صندلی آویزان کرد و در حالی که آستی هایش را کمی بالا میزد گفت:مناسبتش چیه؟
سرم را پایین اناختم ،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:به مناسبت ازدواجم استاد!
آرین لبخندی زد و گفت:مبارک باشه خانوم فرخزاد.چه بی خبر!؟
_استاد یهویی شد!
_به هر حال مبارک باشه.بفرمایید پخش کنید.فقط سریع!
به سمتش رفتم.جعبه شیرینی را روی میز گذاشتم و در حالی که نوار دورش را باز میکردم و پشت به سایرین ایستاده بودم به آرامی گفتم:یادم باشه به شاهد بگم دست من و تو رو بگیره ببره بازیگر کنه!!!!
romangram.com | @romangram_com