#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_55

لازم به حرف زدن نبود.دستانش که دور بدنم حلقه شد و مرا سفت به خود فشرد بهترین شیوه ی قول دادن بود...اینبار دیگر به قول آرین راه فراری نبود.اینبار نمیترسیدم.با تمام وجود و با دل و جان خودم را به آرین سپردم و از دنیای دخترانه ام فاصله گرفتم...وارد زندگی دیگری شدم که با وجود مردی به نام آرین در کنارم شیرین تر از عسل بود...
قصه هجدهم:
صبح روز بعد ساعت 10و ربع از خانه خارج شدیم.بعد از چندین روز خانه نشینی بالاخره آنروز وقتش بود که به دانشگاه برویم.در پارکینگ آرین به جای اینکه به سمت سوناتای نوک مدادی خودش برود به سمت یک مزدا 3سفید رنگ و پرسید: رانندگی که بلدی!؟
_آره گواهینامه دارم.چطور؟
آرین دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت و گفت:این ماشین توئه.
با حیرت پرسیدم:چی؟
_هدیه ی ازدواج!
ناباورانه پرسیدم:آرین جدی جدی این مال منه؟
_آره خب...فقط امیدوارم امروز اوراقش نکنی!
_نمیتونم تضمین بدم !گواهینامه دارم اما ماشینی دستم نبوده که بتونم تمرین کنم.
_پس سوئیچو بهت نمیدم!
_بده ببینم!با احتیاط رانندگی میکنم.
_شما خانوما با این احتیاطتون صد نفر دیگه رو بدبخت میکنین.
_ببینم تو که نمیخواستی بذاری رانندگی کنم مرض داشتی ماشین خریدی؟
اخم شیرینی کرد و گفت:مرض هم داشتی!دختره ی بی ادب!آخ یادم نبود تو که دیگه دختر...
با حرص گفتم:آرین!

romangram.com | @romangram_com