#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_2
در حالی که سرگرم گوشی اش بود چیزی مثل خداحافظ را زمزمه کرد...از خانه خارج شدم و به سمت خانه سمت راستی رفتم و زنگ زدم...چند لحظه بعد دختر جوانی در را به رویم باز کرد...او بهترین دوستم بود...ستیلا...که با دیدنم گفت:سلام خاله مریم!سلام شهی جون!
و کنار رفت و من ویلچر را به داخل حیاط هدایت کردم و گفتم:صد دفعه نگفتم با این مخفف کردن گند نزن تو اسمم؟
ستیلا در را بست و گفت:تو چرا میتونی بگی ستی من نگم شهی؟
_آخه شهی قشنگ نیست!بسه دیگه چرت و پرت گفتن!ستیلا شرمنده که اینقدر به تو و مامانت زحمت میدم کارگیرم بیاد یه پرستار واسه مامان میگیرم
_برو اینقدر تعارف تیکه پاره نکن
خندیدم و گفتم:راستی مامانت کو؟
_رفته خرید...برو مگه 11کلاس نداری؟ساعت 10/30رد شده!
به هول و ولا افتادم صورت مامان ستیلا را ب*و*سیدم و کفش های کتانی ام را سفت کردم و بیرون آمدم و به سمت ایستگاه مترو که 2خیابان انطرف تر بود رفتم...خانه مان چند ایستگاه تا میدان انقلاب فاصله داشت...خانه تنها یادگاری پدر بود و ما هیچکدام تمایلی نداشتیم که به آن دست بزنیم و بفروشیمش...خانه ی خوبی بود و جای بدی هم نبود...در یکی از مناطق متوسط تهران...اما وضع خودمان خوب نبود..اصلا خوب نبود...با مادری مریض و برادری علاف و خلاف و من و هزینه های دانشگاهم...تا هفته ی پیش در خانه ای بالا شهری کار میکردم اما وقتی دیدم نگاه های کثیف پسر صاحب خانه را و شنیدم پیشنهاد بی شرمانه اش را،جایز ندانستم بمانم و از آنجا بیرون آمدم...به ایستگاه مترو رسیدم و از پله برقی پایین رفتم و منتظر آمدن قطار شدم...یک دقیقه بعد آمد و من و چندین نفر دیگر وارد شدیم...خیلی ها هم خارج شدند...به زور جایی برای نشستن پیدا کردم و نشستم....همیشه دوست داشتم در بین مردم باشم...در مترو بنشینم و آدمها را نگاه کنم...آدمهایی که هر روز میبینیم و بی توجه از کنارشان رد میشویم بی آنکه فکر کنیم هر کدام یک قصه در دل دارند...هیچکس نیست که دردی نداشته باشد...وقتی به این موضوع میکنم و با خود میگویم:مطمئنا خیلی ها از تو وضع بدتری دارند...خیلی ها حتی سقفی برای آنکه با آرامش زیر آن بخوابند را ندارند دلم برای خودم آرام میگیرد...ناراحت میشوم از رنج دیگران اما خودم قوت قلب میگیرم...بالاخره بعد از یک ربع به مقصد رسیدم و پیاده شدم و وارد خیابان شلوغ و پر ازدحام انقلاب،آن هم در هوای سرد آذر ماه شدم و راه دانشگاه تهران را در پیش گرفتم...از سردر دانشگاه رد شدم و به سمت دانشکده علوم پایه رفتم...ترم پنجم رشته زیست شناسی بودم...تا به انجا رسیدم ساعت 11:10شد...وای خدایا....دیرم شده بود!!!بدو بدو و شلنگ تخته کنان از پله ها بالا رفتم...یکی از پسرها که در یکی دو درس با هم همکلاس بودیم اما نه در درس این ساعت حین عبورم گفت:بازم مدرسه ت دیر شد فرخزاد؟
بی اهمیت به دویدن ادامه دادم و جلوی در ایستادم...چند نفس عمیق کشیدم تا تنفسم تنظیم شود و لو نروم که چقدر دویده ام...در زدم و در را باز کردم و گفتم:استاد اجازه هست بیام داخل؟
استاد مجد از بالای عینکش نگاهم کرد و با لحنی کاملا جدی گفت:باز چه بهانه ای برای دیر کردن داری خانوم فرخزاد؟
من و من کنان گفتم:استاد...حواسم به ساعت نبود ...آروم آروم اومدم...ببخشید...
استاد گفت:بفرما داخل ولی خانوم فرخزاد این آخرین بار بود...دیگه دیر کردن رو نمی پذیرم
باشرمندگی گفتم:چشم استاد. قول میدم
یکی از پسرها از ته کلاس گفت:از همون قولا که به استاد فدوی میدی؟
دو سه نفری نیشخند زدند...دلم میخواست زبان سه متری اش را از حلقومش بیرون بکشم...پسره ی لوس....فکر میکرد خیلی بامزه ست!
در را بستم و به راه افتادم که یک صندلی خالی ببینم...دوستم الناز را دیدم که درست جلوی همان پسر خوشمزه...مهران قدیمی...برایم جا گرفته بود...کلاس به حالت عادی برگشت...الناز آرام پرسید:چرا باز دیر کردی؟
romangram.com | @romangram_com