#شاه_شطرنج_پارت_35



نمي دانم ساعت چند است. حتي نمي دانم شب است يا روز. صداي ضربه هاي وحشتناکي که به در مي خورد مجبورم مي کند چشم باز کنم. ضربه ها قطع نمي شوند. داد مي زنم:
- تو اون روحت با اين در زدنت!
بر مي خيزم. بي توجه به ظاهر آشفته و بي خبر از نيمه برهنه بودنم، در را مي گشايم. مرد جوان بسيار آشنايي پشت در ايستاده. با ديدن سر و وضع من، سريع به کسي که نمي بينمش و نمي دانم کيست مي گويد:
-ممنون. شما مي تونين برين.
و خودش را داخل مي اندازد و زود در را مي بندد. متعجب و بي حرکت نگاهش مي کنم. در حالي که سعي مي کند چشم از تن من بگيرد، مجبورم مي کند روي مبل بنشينم. س*ک*سکه بر مي گردد.
-تو کي هستي؟ چي مي خواي اين جا؟
نمي دانم توي يخچال دنبال چه مي گردد، اما با ليواني به سمتم مي آيد و با تحکم مي گويد:
-اينو بخور.
مي خندم؛ بلند و قهقهه وار.
-خير ببيني جوون. پس خدا تو رو فرستاده. از کجا فهميدي تشنمه؟
يک نفس محتويات ليوان را سر مي کشم. ناگهان هر چه در معده و شايد هم روده دارم به دهانم هجوم مي آورد. سريع از جا بر مي خيزم، اما به دستشويي نمي رسم و هر چه خورده ام روي سراميک کف هال بالا مي آورم. سرم را بلند مي کنم که فحشش بدهم اما دستم را مي گيرد و کشان کشان به حمام مي برد. آب سرد را روي سرم باز مي کند. به مدت چند ثانيه نفسم بند مي رود. مشت به سينه اش مي کوبم، دست و پا مي زنم اما محکم نگهم مي دارد. هر دو خيس مي شويم. دندان هايم روي هم مي خورند. خودم را به تنش مي چسبانم. او نمي لرزد. با استقامت ايستاده و صورتم را با آب سرد شستشو مي دهد. التماس مي کنم:
-ولم کن. دارم يخ مي زنم.

romangram.com | @romangram_com