#شب_سراب_پارت_62

اصلا احساس هيچ چيز نمي کردم ، شيرين ترين خوابي بود که امشب ها مي کردم ، نه گرما حريفم بود نه پشه خاکي ها
- من مي روم ، چانه نزن ، تو برو نردبان را بياور
- آخه خودشان لازم ندارند؟
- حتما ندارند ديگه . مادر بيحوصله شده بود
- پرسيدي ؟
- رحيم روده درازي نکن ، ميري يا خودم بروم ؟
عجب گيري افتاديم ، کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم
ناصر خان در را برويم باز کرد ، سلام و عليک کرديم ، روبوسي کرديم ، بنظرم مهربانتر شده بود .
- کم پيدائي رحيم جان
- بيکار نيستم ناصر خان ، شما که مثل من هيچوقت خانه نيستيد
چه بکنم آقا رحيم زندگي نمي گرده ، اگر از صبح تا شام کار نکنم چه جوري خرج سه نفر را در بياورم ؟
چرا سه نفر ؟ انيس خانم که خودش کلي درآمد داشت ، چيزي نگفتم بي ادبي بود .
- تو هم گرفتاري ، مي بينم صبح زودتر از من مي روي ، حالا که باز خوبه ، فردا که زن بگيري ، بيشتر بايد کار بکني
خنديدم
- کو زن آقا ناصر ؟ کي مي خواد زن بگيره
- اتفاقا ديگه وقتش است ، زياد طولش نده بله بگو و قال قضيه را بکن ...
از چي صحبت مي کرد ؟ نکند مادر داستان کوکب را گفته ، مثل اينکه خبرهائي داشت که من نداشتم به اينها چه ارتباط دارد که من کي مي خوام زن بگيرم يا نگيرم ، دلم مي خواد ، خيلي هم مي خواد اما اين موضوع بخودم ارتباط دارد به در و همسايه چه مربوط است ؟
خم شد نردبان را بلند کند ، عجب نردباني بود ، بلند ، تر و تميز ، تازه ساخت .
- شما زحمت نکشيد من خودم بر مي دارم
- کمک ات مي کنم
- نه چيزي نيست خودم بر مي دارم
سنگين نبود ، حق با اوستام بود اگر قرار بود اينهمه پله به آن پهني باشد که من ساختم دو تا مرد هم حريفش نمي شد
- ماشالله با اين زور بازو که تو داري زن گرفتن حق ات هست ... و خنديد منهم خنديدم ، خبر نداشت که با چند قطره خون که از دستم رفت مثل جوجه شده بودم .
- به مادرت سلام برسان
- بزرگي تان را مي رساند .
يادم رفت من هم بگويم به انيس خانم و معصوم سلام برساند ، احساس کردم زنها تعمدا آفتابي نشدند ، و الا هميشه تا مرا مي ديدند سه تائي دورم جمع مي شدند .
يک خبرهائي هست ، يک خبرهائي که من بي خبرم ، ولي هم آنها و هم مادر در جريانش هستند باشد ، اين به آن در ، توي دل من هم غوغائي است که اينها خبر ندارند ، من مي دانم و محبوبم و بالاي سرمان خداي بزرگمان
اما جريان اين نبود ، طشت رسوائي من از بام افتاده بود که خودم را مادر به بام تبعيد کرد .
در طول عمرم بیاد ندارم با اینهمه فاصله دور از مادر خوابیده باشم من بالای بام دوازده پله پایین تر ,بیاد شبهایی افتادم که پدر زنده بود اما سه تایی رئی بام می خوابیدیم.شبهای تبریز جون می دهد برای پشت بام خوابیدن دمادم صبح یخ می کنی توی چله تابستان چله زمستان می شود سردم می شد نمی دانم چطور مادر می فهمید که من سردم است وقتی لحاف را روی شانه هایم می کشید با چشمانی نیمه باز به صورتش لبخند می زدم,موهایم را نوازش می کرد دوباره خوابم می برد ازآن شبها تابه این شب؟

romangram.com | @romangram_com