#شب_سراب_پارت_43

- نه ديگه ديروقت است، ما كه سير نمي شويم، خيلي خوش گذشت، خدا سايه انيس خانم را از سر هيچ كداممان كم نكند.
- كوچكتان هستم، منكه كاري نكردم طفلي معصوم هر چه بود كرده بود.
- چيزي نبود خاله خانم خجالتم مي دهيد يه خرده آبش را زياد كرده بودم.
- كلك گوشت هاي ويارانه شده بود؟
خلاصه شبي فراموش نشدني بود و نزديك نيمه شب بخانه برگشتيم، خواب از سر هر دوتايمان پريده بود و مدتي توي رخت خواب نشستيم و صحبت كرديم.
- مادر چرا بچه ندارند؟
- آخه بعضي از زنها تا بيست سالشان پر نشه نمي زايند، فكر مي كنم معصومه از آنهاست
- چند سالش مي شه؟
- انيس خانم گفت تازه رفته توي بيست سال
- انشاالله بچه بياره، خيلي خوبيند، هردوتايشان
مادر خنديد
***********************************
صبح از گرماي آفتاب كه رويم مي تابيد بيدار شدم.
لحظه اي چشم به آسمان، جريانات ديشب را به ياد آوردم، امروز جمعه است، ديشب دير وقت خوابيديم، مادر كو؟
برگشتم ديدم نشسته دارد خرما پوست مي كند.
- سلام مادر
- سلام رحيم صبحت بخير
- زود پاشدي؟ شب دير خوابيديم
- ديگه عادت كردم رحيم، سر ساعت شش انگاري يكي صدام مي كنه
- صبحانه خوردي؟
- آره مادر، مال تو هم آماده است بلند شو بخور يا دوست داري بخواب، استراحت كن.
- نه، مي خواهم بروم دكان
- دكان؟ جمعه است پسر
- ميدانم، اما آفتاب گرمي است، حيف است چوب ها توي دكان بمانند و بيرون اينقدر گرم باشد، بروم چوب ها را هوا بدهم.
- هر جور دوست داري
گرما تا توي دكان هم نفوذ كرده بود اما همه چوب ها را يكي يكي بيرون آوردم و به ديوار تكيه دادم، خودم هم جلوي دكان نشستم و در بحر تفكرات غوطه خوردم.
قسمت شانزدهم ديشب خيلي خوش گذشته بود، احساس مي كردم كس و كار پيدا كرده ايم، از غريبي درآمده ايم ناصرخان مهربان بود، من هميشه فكر مي كردم خودش را مي گيرد، اما اصلاً اينطور نبود، انيس خانم هم خوبه، يواش يواش دوستش دارم، اما از همه بهتر معصومه خانم است، چقدر خوبه، چقدر مهربانه، بالاخره تا برگرديم يك نگاه بهش كرده بودم خوشگل نبود ولي بدگل هم نبود. زن بايد مهربان باشد عروسك نيست كه خوشگل باشد، اصلاً زن معمولي بهتر از عروسك فرنگي هاست، مرد كه نمي خواد تماشاش بكنه، تو ذوق نزنه، خوبه. كاش معصومه خانم خواهر داشته باشد، واي چي مي شه؟ من و ناصرخان باجناق مي شيم، مادر هم از تنهائي در مياد همه مان توي يك خانه زدگي مي كنيم. خوبه، ناصرخان تنبل است از خدا مي خواد يكي مثل من دور و برش باشد كه كارهايش را بكند راستي بالاخره نفهميديم ناصرخان چكاره است؟ حتماً مادر من مي داند، مي گفت بيرون كار مي كند توي خانه بايد استراحت كند، اما خانه خوبي دارند ها فرش دارند، ظرف و ظروف دارند. چه مي دانم شايد جهيزيه زنش باشد، دختر خاله اش است آورده ديگه. خوشا به سعادتشان، خوب با هم جور شدند، خدا مرا هم عاقبت به خير بكند، بقول مادر يك دختر شير پاك خورده اي نصيبم بشود. خنده ام گرفت. هول كردم! اطراف كوچه را نگاه كردم اگر كسي مرا مي ديد حتماً فكر مي كرد آدم خلي هستم روز جمعه در دكان را باز كرده ام و نشسته ام براي خودم مي خندم. اما جنبنده اي در كوچه نبود. صداي قار و قور شكمم خبرم داد كه وقت ناهاره، ظهر شده، شايد هم از ظهر گذشته تازه متوجه شدم كه براي خودم ناهار نياوردم. اي دل غافل، امروز مي خواستيم بوراني خرما بخوريم، ديدي نشد! بيچاره مادر صبح اول وقت در فكر ناهار بود حالا قسمت نشد كه بخوريم. نگاهي به آسمان كردم، يك ذره ابر هم نبود، آفتاب گرم گرم بود حيف بود به خاطر شكم خودم چوب ها را به اين زودي جمع كنم. ولش كن، صبر مي كنم تا غروب، ديشب شام حسابي اي خورده ام. فكر كردم اگر بيكار بنشينم گرسنگي امانم را مي برد، بلند شدم رفتم توي دكان نردبان وسط دكان ولو افتاده بود. اينرا درست مي كنم هم وقت مي گذرد، هم اينرا از وسط راه جمع مي كنم مدتي وسط دكان ايستادم گرسنه بودم لباسهايم را نياورده بودم، با اين پيراهن نمي توانستم كار بكنم، شايد تا ديروز مي شد اما از ديشب به اينطرف ديگر نمي شود، اين تنها پيراهن خوبي است كه من دارم، طفلي مادرم با چه زحمت اطو مي كند انصاف نيست كثيفش بكنم، ديگه بعد از اين مهماني مي رويم مهمان مي آيد، كو تا وقتي كه من بتوانم پيراهن تازه اي براي خودم بخرم. پيراهن را در آوردم، لخت شدم، خب توي دكان خودمان هستيم كار مي كنم، براي آنكه كاملاً احتياط كرده باشم رفتم بيرون و دو تا از چوبها را آوردم تكيه دادم بالاي در دكان، ديگه كسي نمي توانست مرا ببيند. هوا هم گرم بود و تا غروب بي وقفه كار كردم. كار جلوي همه خواسته هاي بدن را مي گيرد، وقتي كار مي كني هوس هيچ چيز نمي كني. غروب چوبها خيلي خشك شده بودند، فكر مي كنم دو روز هم زير آفتاب بگذارم حسابي خشك خشك مي شوند. از تصور قيافه اوستا و رضايتش جان گرفتم، همه چوبها را جابجا كردم در دكان را بستم و بطرف خانه پر كشيدم، انيس خانم خوب فهميده بود براي من خانه پناهگاه بود، محل آرامش و آسايش بود خانه را دوست داشتم، اهل بيرون رفتن نبودم، بدينجهت دوست و آشنائي هم نداشتم، پسرهاي محله مان را نمي شناختم، با هيچكس اختلاط نمي كردم، هيچوقت بيكار نبودم كه سر كوچه بايستم، پاتوقي نداشتم وقتي از سركار بر مي گشتم و مرد هائي را مي ديدم كه حتماً زن و بچه هم داشتند اما جلوي دكان ها عاطل و باطل نشسته و به رهگذر ها تماشا مي كردند تعجب مي كردم، توي قهوه خانه فكر مي كردم چه جورد آدمهائي جمع هستند؟ همه بيكس و كارند؟ مگر مي شود اينهمه آدم تنها باشد؟ اگر زن و بچه دارند كه بايد حالا پهلوي آنها باشند اگر مادر و خواهر دارند خب مثل من بايد كنار عزيزانشان باشند، خلاصه هيچوقت نفهميدم كه مردها چه جوري دل دارند كه عزيرانشان را در خانه تنها مي گذارند. وقتي رسيدم خانه، در كوچه باز بود! مادر هرگز عادت نداشت در كوچه را باز بگذارد يا خانه بود كه خودش تنها بود يا خانه نبود كه خانه تنها بود چي شده؟ تا از سر كوچه به كنار در برسم دلم بشدت مي تپيد. وقتي نزديك شدم صداي انيس خانم را شناختمتوي هشتي داشت با مادر صحبت مي كرد. خوشحال شدم ، چه زود هواي ما را كرده - سلام انيس خانم - سلام، عليك السلام، سلام به روي ماهت، رحيم جان امروز فرداست كه بيام از اوستا محمود انعامي بطلبم. - تشريف مي آوريد، انعام براي چي؟ - براي اينكه واسطه خير شدم، كجا پسري مثل تو پيدا مي كرد كه روز جمعه را هم در دكانش را باز كند. - آهان، بلي، هوا خوب بود، كار داشتم - هواي بههاره ديگه رحيم، نمي گذاره آدم يك جا بند بشه، پير بشي پسر، ناصر خيلي از تو خوشش آمده، فهميده كه پسر جدي و كاري هستي - لطف دارد - خب خواهر ديگه مي روم، قربان قد و بالات، هر وقت بيكاري، منهم خانه هستم بيا - انشاالله، خدمت مي رسم وقتي انيس خانم رفت مادر از نگاهم فهميد كه مي پرسم براي چي آمده بود؟ - آخه ديشب من دستمال تخم مرغ ها و آن برج كبريت را يواشكي گذاشتم كنار پشتي، تا بوديم جلويش نشسته بودم نديدند، بعداً كه ديدند، خوششان آمده، آمده بود تشكر بكند، رحيم آن برج را فكر كردند خيلي چيز مهمي است و خنديد - خب مادر هنر تويش هست كار دست است توي بازار پيدا نمي شه مادر دوباره خنديد فكر كرد شوخي مي كنم - سر به سرم مي گذاري هيچكس نداند تو ميداني كه چي به چيه؟ - آره كه مي دانم براي همان مي فهمم كه زحمت كشيدي، اوستاي من ميگه كاري كه دست آدميزاد مي كنه هيچ ماشيني در هيچ جاي دنيا نمي تونه بكنه، براي همان ارزش داره. - خب بيا تو، چرا همينجوري ايستادي؟ - مادر روده بزرگم داره روده كوچيكم را مي خورد. الهي بميرم برايت، فكر كردم ناهار مي آئي، خب پسر يك تكه نان و پنير لااقل بخر بخور قوت بايد داشته باشي كه كار بكني، گرسنه مي ماني مريض مي شوي ها ولي من هرگز دلم نمي آمد پولي بدهم و چيزي بخورم، هرگز نشده بود، بدون مادر چيزي براي خودم بخرم، صدها بار از جلوي جگركي رد مي شدم بوي جگر مستم مي كرد، مي ديدم مردهايي كه خون از صورتشان مي چكد، شكم گنده، صد كيلو، ايستاده ايد سيخ سيخ جگر مي خورند. اما من هيچوقت دل نداشتم بدون عزيزم، شكم خودم را سير بكنم، گرسنگي مي خوردم ولي بدون مادر آب نمي خوردم - مادر دست و پنجه ات درد نكند، عجب خوشمزه شده - نوش جان - مادر! تو هم وقتي سر سفره خودمان هستي راخت تري؟ من نان و پنير خانه خودمان را بيشتر با لذت مي خورم تا چلو خورش ديشب - خورششان خيلي خوشمزه بود رحيم - نگفتم خوشمزه نبود اما من توي خانه خودمان راحت ترم، دست به سفره خودمانكه دراز مي كنم آسوده ترم، ديشب فكر مي كردم همه نگاهم مي كنند. - خيالات كردي، خيلي آدمهاي خوبي اند، مهمان دوست اند، انيس خانم مي گفت ناصرخان گفته چرا زودتر با هم اختلاط نكرديم. - راستي كي بايد آنها بيايند خانه ما؟ - خودمان بايد دعوتشان كنيم - كي؟ مادر يه خرده نگاهم كرد، دور و بر اطاق را نگاه كرد. - رحيم ما بايد يك چيز هائي داشته باشيم اينجوري كه نمي شود - چي مي خواهيم مادر؟ گوشت مي خريم، برنج مي خريم، روغن مي خريم، چي درست مي كني؟ - نه رحيم فقط اينها نيست يك مجمع ظرف مي خواهيم، يك سفره بزرگتر مي خواهيم، ديگ بزرگتر مي خواهيم، ما هر چه داريم براي دو نفر است. حق با مادر بود من فكر ظرف و ظروف را نكرده بودم همه اش در فكر گوشت و نان بودم. خدا كمك كرده بود سه چهار روز بود كه هوا حسابي گرم و آفتابي بود و من هر روز به محض رسيدن به دكان، چوب ها را مي آوردم زير آفتاب پهن مي كردم، نصف روز يك طرفشان را آفتاب مي دادم نصف روز ديگر طرف ديگرشان را، خوشم مي آمد كه اوستا چوب ها را بيرون دكان نبيند، بدينجهت قبل از آمدنش تند تند چوبها را جمع مي كردم و بهمان حال اول توي دكان مي چيدم. صبح چوب ها را چيده بودم و نزديكي هاي ظهر بود كه داشتم پشت و رويشان مي كردم و در عالم خيالات غوطه ور بودم، چند روز بود در فكر مهماني خودمان بودم و اينكه چجوري بايد ظرف تهيه كنيم، فكر مي كردم كاش با اوستا آنقدر رويم باز بود كه يك مجمع ظرف از آنها براي يك شب قرض مي گرفتيم و روز بعد پس مي داديم، يا مثلاً ... - خدا قوت يه هو پريدم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم، يك صداي بچگانه از خيالات بيرونم آورد. قسمت هفدهم برگشتم، دختربچه اي در حاليكه محكم پيچه را چسبيده بود پشت سرم بود، نفهميدم چيزي گفتم يا نه ولي با صداي جيغ جيغو كه بنظرم بلندتر از طبيعي بود گفت: - شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟ خنده ام گرفت، از قد و قواره اش و از سفارش كار دادنش گفتم: - تا چه قابي باشد خانوم كوچولو - يك قاب عكس - چه اندازه؟ - قاب كوچك درست مي كنيد؟ - براي شما بله! نه حرفي زد نه گفت درست كن، نه پرسيد قيمتش چند مي شود نه پرسيد كي حاضر مي شود همينجوري كه بيخبر پشت سرم سبز شده بود يكدفعه از جلوي چشمم دويد. چرا مي دويد؟ نفهميدم. وقتي برگشتم توي دكان ياد آن دخترك دفعه قبل افتادم كه سقا باشي راپرت داده بود يك زن آمده بود توي دكان و من احمق يادم رفته بود به اوستا بگويم و يك شب و روزم سياه شد. اينطرف و آنطرف را نگاه كردم ببينم چه چيزي را وارونه بگذارم كه وقتي اوستا آمد يادم بيايد كه بگويم دختربچه اي سفارش يك قاب عكس داده. هرچه نگاه كردم چيزي به نظرم نرسيد، بالاخره جارو را وارونه گذاشتم كنار ميز، سر جارو بالا دسته اش پائين، فكر كردم اينجوري اوستا هم متوجه مي شود و حتماً معذرتي هم هست براي دفعه قبل. وقتي اوستا آمد و نشست چشمش افتاد به جارو. - رحيم، رحيم - بله اوستا - اين چه كاري است كرده اي، شگون ندارد. - چي اوستا. - جارو را وارونه گذاشتن نحس است بدشگوني است. خنديدم. - والله اوستا دفعه قبل كه جارو را نگذاشته بودم نحسي بار آمد، ايندفعه انشاالله مبارك است. - موضوع چيه؟ برايش تعريف كردم كه چرا جارو را نشانه گذاشته ام. يه خرده موهايش را با دست بهم زد بعد پرسيد: - كدام طرف رفت؟ - مثل موش دويد، توي جمعيت گم شد نفهميدم. يه خرده فكر كرد بعد گفت: - نپرسيد چند مي شود؟ - نه كه نپرسيد. - نگفت كي دنبالش مي آيد؟ - نه اوستا اصلاً مثل اينكه كسي دنبالش كرده بود بدو بدو آمد بدو بدو هم رفت. - خب رحيم درست كن يكذره تخته كه قيمتي ندارد، براي خاطر خودت درست كن، ياد مي گيري، بد كه نيست. - معلومه كه بد نيست، اما اندازه هم نداد. - ديگه بچه اندازه نمي خواد، حتماً عروسك بازي مي كند مثلاً مي خواد توي اتاق عروسك هايش بزند. - چه اندازه باشد؟ - هرچه كه تخته ريزه داري چهار تا انگشتم را گرفتم جلوي اوستا. - اينقدر خوبه؟ - آره بابا، خب چه خبر؟ - خبر سلامتي. اوستا تعمداً بطرف چوبها نگاه نمي كرد، منهم خدا خواسته سعي مي كردم طوري بايستم كه صورت اوستا بطرف چوبها نباشد، دو روز هم صبر مي كرد چوب خشك خشك تحويلش مي دادم. اوستا چشمش به نردبان افتاد. - رحيم پايه ها چرا اينقدر پهن است؟ - اوستا به اندازه طول كف پاست - آخر چرا؟ - كه راحت باشد - پسر اين كه نردبان نشد پلكان شده - بد شده اوستا؟ - نه بد كه نشده اما فرم سنتي خودش را ندارد. - فكر نمي كنيد اينجوري راحت تر باشد؟ اوستا بلند شد نردبان را تكيه داد به ديوار و از پله هايش بالا رفت، هر پله كه بالا مي رفت قيافه اش بازتر مي شد، بالاي نردبان برگشت، آن بالا نشست. - پس الكي گفته اند جهان را به چشم جواني مبين، مثل اين كه بايد گفت «ببين» از حق نبايد گذشت رحيم خيلي راحت است، بارك الله پسر، مادرت پابرهنه بالا پائين خواهد رفت هر چند كه پدر چوب صاحب چوب در آمده و خنديد. يه خرده دلگير شدم خودش اجازه داده بود ولي خوب فكر كرده بود مثل نردبان هاي معمولي خواهم ساخت، البته من از چوب هاي تازه اصلاً برنداشته بودم همه چوب كهنه ها بود كه از دو تا در شكسته، صاف و صوف كرده بودم. اوستا مثل اينكه از قيافه ام فهميد كه ناراحت شدم، تند تند پائين آمد، دستش را زد زير چانه من با انگشتش صورتم را طرف خودش برگرداند. - مثل دختر ها دل نازك نشو، شوخي هم سرت نمي شود؟ بزور لبخند زدم ولي از چشمهايم فهميد كه ناراحت شده ام. فكر مي كنم خودش هم از حرفي كه زده بود شرمنده شده، كتش را برداشت انداخت روي دوشش. - آقا ما رفتيم خدا نگهدار. تا بگويم اوستا چائي نخورديد يا خداحافظ بسرعت رفته بود. يادم آمد كه اين اخلاق اوستا است، يا اخلاق همه ما مرد هاست، بجاي دلجويي از كسي كه اذيتش كرده ايم يا دلش را شكسته ايم، با آنها سرسنگين مي شويم. اوستا رفت در حاليكه نردبان ديگه از چشم من افتاد يك لگد زدم به پايه اول و زير چائي را خاموش كردم چشمم به جارو افتا، سربالائي. راست مي گفت اوستا نحس بود، تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيز ها، نحسي چه جور مي شود؟ من كه نبايد پس مي افتادم يا اوستا سكته مي كرد، همين كه اوستا دل مرا شكست خودش نحسي است، همه ذوق و شوقم فروكش كرد، رحيم بالا بري پائين بيايي، شاگرد دكاني، ارباب، اوستاست، صد سال ديگر هم خدمت بكني، مزدوري، الكي فكر مي كني پدرت مرده خدا اينرا برايت پدر كرده، بيگانه بيگانه است خودت را فدا هم بكني خونت جداست. دلم گرفت حتي عارم مي آمد بگويم كه چشمهايم پر اشك شد اما نمي گذاشتم بيرون بريزد، فكر مي كردم اگر اشكهايم روي گونه هايم بريزد از مردي مي افتم، مرد نبايد گريه بكند، ديدي اوستا هم چه نيش زباني زد، مثل دختر ها نباش. آخخ، دلم را شكست بعد هم گفت شيون نكن با لگد جارو را پراندم، رفت افتاد بالاي بالاي چوبهاي تازه، يه خرده نگاهش كردم، خنده ام گرفت، جاروي بيچاره!... فردا چوب ها را باز هم زير آفتاب چيدم اما ذوق و شوق هر روز را نداشتم. چه فايده؟ من زيادي دل به اوستا بسته ام، من هيچ احساس كارگري نمي كنم، من به اندازه مزدم كار نمي كنم دو برابر بيشتر از وظيفه ام كار مي كنم، يعني بعد از اينهمه كار چهار تكه چوب اينقدر براي اوستا ارزش دارد كه ذوق من زد؟ من از خودش اجازه گرفته بودم، خودش گفت بساز، براي مادرت هر چه مي خواهد بساز، چرا اينجوري كرد؟ ديگه نردبان را نمي برم، هر وقت پرده در را مي خواهد بشويد خودم مثل هميشه مي روم روي طاقچه كج مي شوم از ميخ در مي آورم، مثل اينكه همه وسايل زندگيمان جور شده فقط مانده نردبان، چهار تا بشقاب نداريم انيس خانم اينها را دعوت كنيم، نردبان مي خواهيم چه بكنيم؟ ياد انيس خانم آقا ناصر و معصومه خانم حالم را جا آورد، ياد آن شب جمعه كه اصلاً نفهميديم كي وقت برگشتن شد، اگر معصومه خانم خواهر داشته باشد خيلي خوب است، هم مهربان است هم سازگار است هم شيرين زبان است، دست پختش هم كه خوب است، حالا اگر همان غذا توي خانه خودمان پخته شود صد برابر براي من خوشمزه تر است، ايندفعه اگر مادر صحبت عروسي و زن گرفتن بكند بايد دل به دريا بزنم و بگويم كه پرس و جو كند ببيند معصوم خواهر دارد يا نه؟ خدا كند داشته باشد، اما خيلي كوچكتر از خودش نباشد، خودش خوبه، درست همسن خودم است، جوره جوره خدا اگر جوانمرگم نكند دوست ندارم زنم مثل مادرم بيوه بشود، با هم بميريم يا لااقل با يكي دو سال فاصله نه اينكه من پير بشوم بميرم و او مثل مادر تازه جوان باشد، كوچكتر از خودم نمي خوام يا اندازه خودم يا يكسال فوقش دوسال كوچكتر، آره بچه هاي من ديگه مثل خودم نبايد با يتيمي بزرگ بشوند، دو ات بچه بيشتر هم نمي خواهم يكي دختر يكي پسر، اگر من يك خواهر بزرگتر از خودم داشتم وضع فرق مي كرد ياد محسن افتادم و خواهرش كه به چوب فروش متقلب فروخته بود پدرسگ اگر چوب خشك داده بود من بدبخت اينهمه خرحمالي نمي كردم ببين چقدر بار كشيدم، باري را كه با گاري آورد من هر روز دوبار جابجا مي كنم آخرش هم ... ****************** - پير بشي پسر يكه خوردم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم انتظار كسي را هم نداشتم، اينموقع روز اوستا چرا آمده؟ يكي از الوار ها دستش بود همه چوب ها را بيرون دكان ديده بود، قيافه شادش دلخوري روز قبل را از يادم برد. - سلام اوستا. - الهي به پيري برسي رحيم جان، اين اولين بار بود اوستا مرا رحيم جان مي گفت هميشه وقتي سرحال بود يا از كارم راضي بود اوستا رحيم يا رحيم نجار خطابم مي كرد، چوب را روي ميز گذاشت با رنده رويش كشيد صداي تراشه شدن چوب بلند شد يعني كه خشك بود، چكش را به دستش گرفت يك ميخ همينجوري كوبيد، حسابي خشك شده بود. - رحيم خدا عمرت بدهد، الهي روزي خودت صاحب دكان شوي، الهي مثل خودت رحيم ديگري پيدا كني، پسرم فكر و خيالم را راحت كردي، از فردا كار بشيرالدوله را شروع مي كنيم، حالا مي روم كار نصفه را تا غروب تمام مي كنم تحويل مي دهم از فردا صبح زود مي آيم دكان تو كمك مي كني خرد مي كنيم بعد تو به كار خودت برس من به كار خودم. اوستا رفت بيرون، تك تك الوار ها را وارسي كرد همه خشك بودند فقط آن قسمت هايي كه به زمين چسبيده بودند خوب خوب خشك نشده بودند. برگشت توي دكان، الواري را كه روي زمين بود بلند كرد قوس داد، صاف كرد، به تمام سطوح چوب دست كشيد، از قيافه اش مي فهميدم كه وضع چوب كاملاً عاليست. نشست، دگمه كتش را باز كرد، دست كرد توي جيب بغلش. - رحيم جان اين انعام اول كار. يك اسكناس كه نفهميدم چند است بطرفم دراز كرد. - نه اوستا، من براي خاطر پول كاري نكردم. - من هم مزدي نمي دهم، اين انعام تست، هر روز اينهمه چوب را بردي آوردي، صداقت تست مهرباني تست، تو مثل پسر من هستي، من اگر پسرم هم بود انعامش مي دادم، مگر پدر به پسر دست مريزاد نمي دهد؟ - آخه اوستا ... - آخه ندارد، منهم براي كارم مزد مي گيرم، اگر چوبها خشك نمي شدند بدقولي مي شد، قرار مدارمان بهم مي خورد، بشيرالدوله خيلي پاي بند قول قراره، من اصلاً نمي دانستم چه بايد بكنم، مردكه خدنشناس كلي كرايه گاري خواست باضافه كلي زيان، گفت اگر چوب ها را برگردانم به شهرتش لطمه مي خورد توي بازارچه همه مي بينند فكر مي كنند جنس نا مرغوب داده ... - خب نا مرغوب بوده ديگه ... - نه مرغوبيتش كه حرف ندارد فقط تر بود. پول را نگرفتم ولي اوستا گذاشت روي ميز. - خب اوستا رحيم يك چائي بده بخوريم دهنمان را شيرين كنيم. - چائي اوستا؟ - آره چائي پس نه قند آب؟ - اوستا بايد ببخشيد چائي نگذاشتم. اوستا نگاهي به پريموس انداخت، خاموش بود. - پس تو خودت چائي نمي خوري؟ - اينوقت روز؟ نه، وقتي شما مي خوريد، يكي هم من مي خورم. - يعني صبح تا غروب بي چائي مي ماني؟ - بلي اوستا - آخه چرا؟ - تنهائي مزه نمي دهد، عادت هم ندارم در طول روز چائي بخورم - پسر تو عجب بي خرج و مخارجي، يعني از روز اول كه اينجا آمدي هيچوقت براي خودت چائي نگذاشتي؟ - نه كه نه - قناعت مي كني؟ دلت به حال اوستا محمود مي سوزه؟ قند و چائي را مصرف نمي كني كه اوستا محمود زيان نكند؟ بخور پسرم بخور نوش جانت، مال منو كي بايد بخورد؟ وارث كه ندارم. اوستا بلند شد پريموس را روشن كرد و كتري را گذاشت روي آن. - براي خودت چائي دم كن از اول صبح مي آئي تا غروب مي ماني كه من بيايم؟ من تا غروب ده تا چائي خوردم مي رسم اينجا. اوستا خداحافظي كرد و رفت. قسمت هجدهم تا رفت اول پريموس را خاموش كردم، بعد نگاهي به اسكناسي كردم كه روي ميز گذاشته بود ده توماني بود، يعني پول خوبي. آنروز غروب وقتي چوب ها را مي آوردم توي دكان، ذوق و شوق هر روزي را نداشتم، كارم با پول خريداري شده بود، آن احساس قشنگي كه هر روز داشتم از بين رفته بود، هر روز كارم يك حالت ديگري داشت، بزرگي بود، محبت بود، عشق پدر فرزندي بود، اما امروز باز هم مزدور شده بودم كارگر دكان نجاري بودم، وظيفه بود، كار در برابر مستمري بود. و براي من ديروز بهتر از امروز بود. ده تومان را دادم به مادرم. - مادر ظرف و ظروف بخر، همسايه را دعوت كنيم، خيلي دير كرديم. - خودشان مهمان دارند. - كيه؟ - خواهر معصوم خانم. دلم هري ريخت، رنگم پريد، صدايم لرزيد، دستپاچه شدم، صداي قلبم تاپ تاپ بلند شد يعني درگاه الهي باز بود؟ ما چيزي خواستيم و خوا داد؟ نه چك زديم نه چونه عروس آمد تو خونه؟ ديدي؟ مي گويند خدا روزي مرغ كور را توي لانه اش مي رساند، آخ خدا جون متشكر، اگر شكل معصوم باشه محشره، حرف نداره، سازگاره، با زندگي بخور و نمير من مي سازه. - راستي مادر بالاخره فهميدي ناصرخان چكاره است؟ - انيس خانم مي گويد روكوب كار است. - آن ديگه چه جور كاري است؟ چي چي گفتي؟ - روكوب كار، من هم روم نشد بپرسم كه يعني چه كار مي كند، گفتم شايد بدش بياد. - بايد مزد خوبي گرفته باشد - شايد هم خودش مزد بده است، صاحب كار است. فكر كردم خدا نكند خودش صاحب كار باشد، در آنصورت خواهر معصوم هم حتماً راضي نمي شود زن من مزد بگير بشود، حتماً دلش مي خواهد شوهرش لااقل مثل ناصرخان باشد. - پدر و مادر دارد؟ - كي؟ ناصر؟ ناصر كه پدرش رفته زن گرفته، مادرش هم انيس خانم است. - نه بابا معصومه خانم. - آهان معصومه خانم؟ نه مادرش خواهر انيس خانم بود كه مرده بعد از مادرش پدرش هم زمين گير شده دو سال بعد اونهم مرده. خوب شد مثل خودم درد كشيده است، هرچند كه بي مادري بلاست، باشد خودم هم پدرش مي شوم هم مادرش خيلي خوبه، عزيز دردانه نيست، بچه ننه نيست، عزيز بي جهت نيست، سرد و گرم روزگار را چشيده، مثل خودم، اون با من بيشتر جوره تا معصوم با ناصرخان. - معصوم خانم تافته جدا بافته است، خيلي نازه. يعني خواهره ناز نيست؟ مادر چي مي خواهد بگويد؟ تافته جدا بافته منظورش چيه؟ باشد من كه توي صورتش نمي خواهم نان بخورم، نجيب باشد، سازگار باشد، همدرد همسر باشد، صورتش را مي بخشم ... - هر دو سيب اند اما اين كجا و آن كجا. پس سيب هست منتها حتماً معصوم سيب سرخ است و اين سيب زدر، اما معصوم هم زياد خوشگل نبود هر چند كه خوشگلي اصلاً منات نيست، زن هزار حسن دارد يكي صورت زيباست، آنهم ما نخواستيم، نجيب باشد، خانه دار باشد، قدر زندگي را بداند، بس است، مثل معصوم مهربان باشد، با محبت باشد، همين كافيه، طفل معصوم نه پدر ديده نه مادر، باز من مادر دارم جانم به جان مادر زنده است، باشد اگر عروس خوبي باشد كه حتماً هست مادر من مادرش مي شود، مادر خيلي مهربان است، اينقدر كه مرا دوست دارد حتماً كسي را كه من دوست مي دارم دوست خواهد داشت. - مثل اينكه از دماغ فيل افتاده. اي بابا مثل اينكه از حالا مادر شوهري شروع شده، هيچ به دل مادر من ننشسته، حالا اگر جرأت بكنم بگويم، ننه جان وقتي عروست شد درست مي شه، چه مي شود؟ بگويم؟ بگم اصلاً اون هم شام بياد خانه ما، خوبه بياد ببينه وضع و حالمان چطوره، بعد خواستگاري كنيم، درست است كه خانه خواهرش خيلي بزرگتره، اما اگر صبر بكند من هم تا سن ناصرخان، مثل او ميشم، مثل خواهرش برايش زندگي جور مي كنم زن خوب و فرمانبر پارسا كند مرد درويش را پادشاه، زن اگر خوب باشد مرد ترقي مي كندحتماً هم خوب است، حالا ببين حياي دخترانه باعث شده با مادر زياد خوش و بش نكرده مادر بد تعبير كرده، خجالت كشيده مادر فكر كرده خودش را مي گيره، اعيان اشراف نيست كه دماغش پر باد باشد، آنهم بي جهت، دختر بي مادر، دختر بي پدر چرا بايد از دماغ فيل افتاده باشد؟ - ننه جان يك مجمع بشقاب چندتاست؟ - مجمع داريم تا مجمع. - مي گم يكي بيشتر بخر خواهر معصومه خانم هم بياد. چشمم سياهي رفت، خيلي جرأت كردم تا اينجا هم پيش رفتم، درست است كه مادر خودش گاهگاهي صحبت زن و عروسي و اينجور چيز ها را مي كند، اما نخواستن راحت تر از خواستن است، من هميشه گفته ام كي مي خواد زن بگيره، كو تا عروسي، اين زن و عروسي گفتن خيلي فرق دارد با اينكه بگوئي مي خوام زن بگيرم مي خوام عروسي بكنم جرأت مي خواد رو مي خواد شجاعت مي خواد يه خرده پر روئي و بي حيايي لازم دارد. - واه واه رحيم حوصله داري زندگي برايمان نمي ماند دو تا پسر دارد عزازيل - واااي - ظهر مي آمدي مي ديدي سه تا كوچه را بهم زده بودند، تا پيش پاي تو، توي كوچه بودند يه عالمه سنگ از جلوي در جمع كرده ام، دو تا ديوانه. بخشكي شانس. **************************************** - اوستا رحيم ما اينقدر تعريف شما را كرديم كه عيال هم دلبسته شما شد، امروز كه مي آمدم محكم محكم سپرده كه براي شب جمعه وعده شام بدهيد. - ما كوچيك شما هستيم اوستا محمود. - تو پسر مائي، همراه مادرت بيا كه عيالم منتظر ديدن تست. منزل اوستا را بلد نبودم، در طول اين مدت پيش نيامد كه مثل ارباب قبلي منو به خانه اش بفرستد، از انصاف نبايد گذشت هيچوقت با من مثل پادو رفتار نكرده، آخه خودش هم روزگاري مثل من بوده و حال مرا خوب مي داند اما حاجي فرش فروش از كجا حال مرا مي فهميد؟ - اوستا مي دانم خانه تان «گذر امير» است اما خوب بلد نيستم. - گذر امير را كه بلدي؟ - تا به حال آنجا نرفته ام اما پرسان پرسان مي شود پيدا كرد. - آهان وقتي گذر امير رسيدي دو تا دكان چسبيده بهم است يكي عامل قند و شكر است يكي يك بزازي كوچيك، از هر كدام، منزل اوستا محمود را بپرسي نشانت مي دهند، زود بيائيد ها. - چشم اوستا. - ضمناً در و پنجره دكان هر دو تايشان را، من ساخته ام خوب نگاه كن. - حتماً اوستا مادر به اندازه مهماني سه نفر ظرف و قاشق و ليوان خريده بود، دو تا هم كه داشتيم، مي شد انيس خانم اينها را دعوت كنيم - مادر خوب شد براي دعوت اوستا هم ظرف داريم. - رحيم اين خرودن ها پس دادن دارد، پسرجان مي توني برساني؟ - خدا كريم است، خدا مي رساند رحيم خركيه؟ - من از مهماني بدم نمي ياد اما لقمه توي گلويم گير مي كنه وقتي ياد مي آورم كه هر رفتي، آمدي دارد. - بگذار ما هم مثل آدم هاي ديگر با مردم نشست و برخاستي بكنيم، آدم ببينيم، خدا بزرگ است. - انشاءالله زن بگيري بالاخره عروس جهازيه دارد يه خرده از بابت اثاث خانه وضعمان روبراه مي شود رو مردمي مي شود. - كو عروس؟ تو حالا عروس را پيدا كن جهاز هم نياورد بي خيالش، روزي رسان خداست. - پيدا كردم - پيدا كردي؟ كجا؟ كيه؟ من ديدم؟ مادر زد زير خنده: - تو؟ تو كه نگاه نميكني، كجا ديدي؟ - خودت ديدي؟ - آره كه ديدم نوه خواهرم است، البته چهار سال پيش ديدم حتماً حالا بزرگ شده. - چهار سال پيش؟ من كجا بودم؟ - همان موقع بود كه تو تيمچه فرش فروش ها كار مي كردي، فكر مي كنم همان روز آخر كه رفتي و ديگه بعد از آن نرفتي همانروز. - چرا بمن نگفتي؟ - تو چنان عصباني بودي كه همه چيز فراموشم شد، تازه چه مي گفتم؟ آنروز كه بفكر زن گرفتن نبوديم. - چند ساله مي شه؟ - حالا دوازده سيزده بايد باشه. - دوازده سيزده؟ نه. - چرا نه؟ -عروسك بازي نمي خوام بكنم كه، شريك درد و غم مي خوام. - مگر پدرت با من عروسك بازي كرد؟ دختر از نه سالگي يك زن تمام عيار است. - نه قربان قد و بالايت بروم نسخه زندگي خودت را براي من نپيچ، من نمي خوام رحيم ديگري آواره روزگار كنم، از خودم بزرگتر باشد اشكال ندارد ولي كوچمتر نه. - هميشه زن كوچكتر از شوهرش بوده. - بوده كه بوده، غلط بوده، احمقانه بوده، براي همين اينهمه زن بيوه دور و برمان پر شده است. شوهر پير و پاتال مرده زن جوان آواره شده، بچه هاي نيم وجبي سرگردان شدند. - تو خودت مگر چند سال داري؟ - بيست و يك سال - خب كوكب را بگير سيزده، چقدر فاصله داريد؟ پس اسمش كوكب است، يك لحظه حالم يك جوري شد كوكب را خيلي قشنگ مي شود نوشت دو تا سركش دارد آخرش را هم تا بخواهي مي شود كش داد، صداي قلم گوش هايم را نواخت، "كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت"، چه مي دانم شايد بخت من همين كوكب باشد، بسته مادرم است حتماً وضع و روزگارشان هم بهتر از ما نيست، اما آخه بچه دوازده ساله؟ - نه مادر خيلي بچه است. - من مي گم خوبه، دختر كه شوهر بكنه زود بزرگ مي شه، استخوان مي تركاند. - اگر تو بايد بپسندي و قبول كني خب مبارك اسا. - نه، تو بايد قبول كني. - اگه به منه من دوازده ساله نمي خوام. - دختر ها را از نه سالگي شوهر مي دهند.
قسمت نوزدهم - قد و سن خودم - اووه رحيم بگو دختر ترشيده مي خواهي - مگر من ترشيده ام؟ - مرد فرق مي كند - چه فرق مي كند؟ چه فرق مي كند؟ - تو فكر مي كني آقا ناصر چند سال دارد؟ معصومه خانم چند سال؟ مادر راست مي گفت اقلاً هشت نه سال با هم فاصله داشتند، اما خوب بودند خيلي خوب بودند يكدفعه بدون آنكه قصد بدي داشته باشم از دهنم پري. - خواهر معصومه خانم باشد قنداقي اش را هم قبول دارم. ************************ اوستا جلوي دكان ايستاده بود و بمن نشان مي داد كه چوب ها را چه جوري پشت دكان تلمبار كنم كه رويهم باشند اما از هم فاصله داشته باشند كه هوا تويشان رفتو آمد بكند و حسابي خشك بمانند. - ببين رحيم يكي از راست بگذار يكي از چپ، رديف بعد را برعكس اينجوري با انگشت هاي دستش نشانم داد فهميدي؟ - فكر مي كنم فهميدم حالا دو رديف مي چينم نگاه كنيد ببينيد اينجوري بايد باشد؟ صداي چرخ هاي درشكه اي توي كوچه پيچيد. اوستا بطرف صدا برگشت، كالسكه آمد و آمد و از سر كوچه ما رد شد. «درشكه روسي با دو چراغ كريستال آئينه دار شمع سوز بادگير، رنگ درشكه مشكي براق بود، چراغ هايش قرمز، تشك سبز و با فنر هاي نرم، دو اسب يك قد و يك رنگ و يك اندازه، هر دو جوان، سورچي با سبيل تاب داده كه با وجود آن كه بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز كلاه پوستي بر سر نهاده و به همان اندازه درشكه تر و تميز و براق مي نمود، صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي كرد، انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان كند.» - آشنا نيست اوستا سرش را بالا انداخت، مال اينطرف ها نيست، نمي شناسمش - عجب چيزي بود - مال يك آدم پولدار شكم گنده است، عليا مخدره هايش هم تويش لميده بودند. - از كلمه عليا مخدره و ژست اوستا خنده ام گرفت. - اوستا اينجوري خوب شد؟ - اَه رحيم نه، پس تو گفتي فهميدم؟ دستهايم به پهلوهايم آويزان شد، خجالت كشيدم كه نفهميده بودم چه بايد بكنم. - برو كنار، برو كنار خودم بچينم، تو ياد بگير، اينكه كار ندارد يكي به راست يكي به چپ. اوستا هن هن كنان چوب ها را روي هم چيد فقط دو رديف. - رحيم تو چنان سبك اين ها را جابجا مي كني كه آدمي كه از دور نگاه مي كند فكر مي كند وزن پر است، سنگين است پسر جان، اينهمه مدت اينها را تو هر روز به كول كشيدي؟ آخ خسته شدم، تازه اينها خشك شدند طفل معصوم وقتي خيس بودند چقدر سنگين بودند. - نه اوستا مهم نبود، خيلي سنگين نبودند. - جواني، ماشاالله زور بازو داري، خدا كمكت كند، پير بشي اما عاجز نشي، انشاالله. - اوستا چائي حاضر است. - خودم مي ريزم تو بقيه چوبها را بچين، آفتاب دارد غروب مي كند. اوستا رفت توي دكان و من ضمن اينكه چوبها را به پشت دكان منتقل مي كردم نگاهم به اوستا هم بود، ديدم جلوي نردبان كه كنار ديوار زير ميز جا داده بودم ايستاده و متفكرانه نگاه مي كند، حتماً‌حالا مي آيد مي پرسد كه چرا نردبان را نبرده ام، چي بگويم؟ - رحيم. دلم هري ريخت، حلا چه بكنم چه بگويم؟ اگر احساس كند كه با او قهر كرده بودم يا بدم آمده نردبان را نبردم فكر مي كند زيادي فضول شدم، بدش مي آيد، شايد باز هم بين ما شكرآب شود، اوستا سرم داد بزند، نمك بحرامم بنامد، چه مي دانم هزار فحش بدتر، ... - رحيم چاره نداشتم جواب دادم: - بله اوستا - بيا پسر چائي بخور برو يك لحظه سرم گيج رفت، آخ چه فكر كردم، چه نگران شدم، نمي دانستم چه بكنم. - اوستا شما بخوريد كارم تمام شد مي آيم. - نه پسر سرد مي شود از دهن مي افتد، چائي لب سوز خوبه، بيا جرأت نمي كردم بروم توي دكان و اوستا و نردبان را يكجا ببينم - مي خواهي بياورم بيرون، هان؟ - زحمت مي كشيد - صبر كن يكي ديگر براي خودم بريزم بيايم بيرون، هواي توي دكان يواش يواش دارد گرم مي شود. يكي از الوار ها را بلند كردم و بردم پشت دكان وقتي برگشتم اوستا يك استكان چائي دست راستش بود يك استكان دست چپش. - بيا رحيم، دستم لرزيد چائي ريخت روي قند ها زود بخور له نشود. قند ها خيس شده بودند كلي از چائي را توي نعلبكي ريختم كه قاطي قند شد دوباره ريختم توي استكان. - ببخش، پيري است ديگه، پيري و هزار درد بي درمان، دستي كه يك عمر اره بكشد و ميخ بكوبد بالاخره به فغان مي آيد، فريادش بلند مي شود: بس است، ديگر بس است پدرم را درآورديد، مگر چند سال مي توانم هي بكوبم هي بكوبم؟ اوستا چائي اش را خورد آهي كشيد و گفت: - رحيم مي گويند در ديار فرنگ كارگر فقط سي سال از عمرش را كار مي كند بعداً ديگر كار نمي كند. در حاليكه الوار ها را بلند مي كردم با تعجب پرسيدم - پس بقيه عمرش را چي مي خورد؟ - حكومت خرجش را مي دهد. خيلي تعجب كردم، مگر همچو چيزي مي شود. - آخه چطور؟ - نمي دانم چطور اما مي گويند همه و همه سي سال كار مي كنند بقيه عمر بيكار مي گردند و مفت مي خورند. - چند سال؟ - تا زنده اند، تا وقتيكه زنده هستند ديگه با چند سالش كار ندارند فقط سي سال بايد كار كرد بعد خلاص. باورم نشد، چه جوري حكومت مي تئاند اينهمه پول فراهم كند و به رعيت بدهد؟ از كجا مي آورد. گفتم: اوستا از كي شنيديد؟ - از آنهائي كه فرنگستان رفت و آمد مي كنند، شازده مبشر ميرزا برادر بشيرالدوله تعريف مي كرد، مي گفت آنجاها بهشت پير هاست، آنقدر خوش و سرحال هستند، روزگارشان هزار مرتبه بهتر از جوان هاست. - خب معلومه آدم كار نكنه و مفت بخوره روزگارش خوب مي شه - رحيم من چهل و چهار سال است كار مي كنم صبح بعد از نماز صبح يك لقمه بالا مي اندازم مي زنم بيرون، سگ دو مي كنم تا وقتيكه آفتاب غروب كند، حالا ديگه قوتم تمام شده سابق بر اين فكر مي كردم تا نفس دارم كار خواهم كرد اما حالا حالاها از نفس مي افتم صبح بزور از خواب بلند مي شوم و شبها از خستگي زياد خوابم نمي برد، آنقدر توي رختخواب اينور آنور مي گردم، دعا مي خوانم، ده دفعه از يك تا صد مي شمارم تا خوابم ببرد، هنوز چشمم گرم نشده از درد دو تا دستهايم ز خواب مي پرم، و دوباره روز از نو روزي از نو. من، هم به حرفهاي اوستا گوش مي دادم و هم كارم را مي كردم، اوستا چپقش را روشن كرد توي فكر فرو رفته بود پك هاي خيلي محكم به چپق مي زد و هي با دستش سرچپق را تكان مي داد. - باز خدا را شكر حال و روزگار من خوب است بيچاره شاطر محله ما روزگار سگ دارد، قبل از اذان صبح نمي دانم شايد دو سه ساعت بعد از نيمه شب در دكان را باز مي كند، خمير گير و پادو ها هم مي آيند، بيچاره آنقدر توي تنور خم و راست شده كه پشتش قوز درآورده، بسكه توي آن زيرزمين مانده، آفتاب نديده رنگ بصورت ندارد مثل مرده ها مي ماند، اما چه بكند؟ تا زنده است بايد همينجوري هي برود هي بيايد، بيچاره هميشه از درد پشت مي نالد، هرچه هم در مي آورد خرج دوا درمان مي كند، اما چه فايده؟ - زن و بچه ندارد؟ - مثل اينكه زنش مرده يك دختري داشته شوهر داده رفته كرمان، نه اين از اون خبر دارد نه اون از پدره با خبر است، خودش مي رود خودش مي آيد، هيچ كس و كار ديگري هم ندارد. قسمت بيستم توي دلم گفتم دختر هم مال مردم است ببين گذاشته رفته، اما پسر بود حالا بر دل پدر نشسته بود، ببين ما چه جوري با مادرمان سر مي كنيم من، ناصرخان، محسن، هميشه دلم مي خواست بچه ام دختر بشه اما از بي وفائي دختر خمير گير دلم گرفت، بگذار مال ما هم پسر بشه، باز به خودم ميره با وفا مي شه، بدرد بخور ميشه، دختر را چه بكنيم؟ مي گذاره ميره، اما هميشه دلم مي خواد دختر بشه اسمش را هم مي خواهم ستاره بگذارم ستاره كه حسابي سين را بكشم و خوشگلش بكنم. ياد حرفهاي مادرم افتادم و آن نوه خواهرش، كوكب، يك وجبي، دهنش بوي شير مي دهد مادر مي خواهد ببندد به ريش من بيچاره، - رحيم تمام كردي؟ - داره تمام مي شه اوستا - من بروم؟ خنده ام گرفت. - چرا مي خندي؟ حتماً مي گوئي بودنم هم دردي را دوا نمي كند، نشستم دارم چپق مي كشم. - نه اوستا همچو حرفي نمي زنم، شما راحت باشيد، من بكار خودم هستم، بسلامت. - رحيم فردا غروب نمي آيم، تو و مادرت هم زود بيائيد، توي حياط چائي خوردن مزه دارد. - چشم اوستا خدمت مي رسيم. اوستا بلند شد استكانها را برداشت رفت توي دكان، داشت لباس هايش را مي پوشيد، من بكار خودم بودم فقط نگران شدم كه اگر فردا اوستا نيايد حتماً مزد مرا هم نمي دهد، نمي دانم مادر چيزي براي جمعه تا شنبه دارد يا نه. - رحيم اين قاب عكس را ساختي؟ - قاب عكس؟ يك لحظه مكث كردم، قاب عكس اوستا؟ نه والله يادم رفته، وقت هم نكردم، معلوم نيست دنبالش مياد يا نه. - تو بساز، آمد آمد نيامد هم نيامد، حتماً بچه محله مان بوده و الا بچه محله ديگر تا اينجا نمي تونه بياد، بجاي يكي دو تا بساز چيزي نيست كه. - باشد اوستا مي سازم، فردا ديگه چوبها را جابجا كردن ندارم كارم را كه تمام كردم مي سازم گفتيد چه اندازه باشد؟ - هر چه ده در بيست، ده در بيست و پنج، ببين كدام شكيل تر مي شه. اوستا از در دكان بيرون آمد. - ما رفتيم آقا رحيم، روي ميز مزدت را گذاشتم يادت نره. - دستتان درد نكنه اوستا، خدا نگهدار. وقتي كارم تمام شد پائين آمدم. رفتم توي دكان، پريموس روشن بود، اوستا براي چي خاموشش نكرده بود؟ حتماً گذاشته بود كه من چائي بخورم، پريموس را خاموش كردم، توي كتري يكذره هم آب نمانده بود! به نردبان نگاه كردم مثل اينكه اوستا وراندازش كرده بود چون من به ديوار تكيه داده بودم اما حالا افتاده بود، چه خوب شد اوستا هيچي نگفت كلفتين را آوردم ميخ هاي پايه اول را در آوردم يكي از پايه هاي نردبان را كندم حدود نيم متر مي شود، چوب صاف خوبي بود گذاشتم روي ميز، نردبان را به گوشه تاريك دكان بردم يك جوري در راستاي كف دكان خواباندم كه همينجوري ديگه امكان نداشت اوستا چشمش به آن بيفتد. لباسم را پوشيدم مزدم را توي جيبم گذاشتم و راهي منزل شدم. وقتي مزدم را به مادر دادم تعجب كرد. - اوستا فردا نمياد براي همان امروز مزدم را داد. - آخه پريروز هم داده بود. - پريروز؟ - مگر ندادي ظرف خريدم. - نه مادر آن كه مزدم نبود. - پس چي بود؟ - مگر برايت نگفتم كه اوستا چوب هاي خشك را ديد ذوق زده شد انعامم داد. - راست ميگي؟ نه كه گفتي من همش فكر مي كردم تا آخر هفته ديگه مشكل خواهيم داشت دستش درد نكند، خدا از بزرگي كمش نكند. - راستي مادر فردا شب دست خالي مي رويم؟ - چي بگم والله؟ - مي خواهي باز ده تا تخم مرغ بخرم؟ - تخم مرغ؟ براي اوستا؟ - مي خواهي تخم غاز بخرم. مادر خنديد. - رحيم فكر نمي كنم لايق اوستاي تو باشد. - پس چي بكنيم؟ - قوطي كبريت خالي هم به اندازه ندارم، باز اون رومردمي دارد. - نميشه قوطي خالي خريد؟ - من تا بحال نشنيدن. - مردم قوطي خالي هايشان را چكار مي كنند. - خب مي اندازند سطل آشغال - آخه چرا؟ - كي مي نشيند پارچه بگيرد؟ اصلاً شايد بلد نباشند - پس تو چه جوري ياد گرفتي؟ از كي ياد گرفتي؟ - از مادربزرگ خدابيامرز تو، از هر انگشتش يك هنر مي باريد، نمي داني چي بود رحيم، گليم مي بافت، كار سوزن مي كرد، از اينجور كارها مي كرد، رحيم سمنوئي كه اون مي پخت من جاي ديگر هرگز نخوردم عسل بود انگاري يك من عسل قاطي اش مي كرد، يادت هست قبل از مرگ پدر خدا بيامرزت توي محله مي پختيم؟ خيلي هم شيرين مي شد اما اين كجا و آن كجا. - نگو دهنم آب افتاد. - مي خواهي خرما بخر ببريم - خرما؟ ماه رمضان نيست كه مادر؟ تازه چقدر باشد؟ يك كيلو، دو كيلو؟ مادر يه خرده فكر كرد - رحيم نوبرانه خيار بخر، فصلش كه هست. پيشنهاد خوبي بود خدا خواسته خودمان هم نوبر مي كرديم تازه مي گفتيم سر راه كه مي آمديم ديديم خريديم، آره اينجوري خوب مي شد، يك كيلو مي خريم دو نفر آدمند، نانخور ديگر ندارند يك كيلو خيار نوبرانه كم خرج هم ندارد لااقل لااقل پنج ريالي مي شود. صبح ها كه مي رفتم سر كار، هميشه روزگار دكان بازار بسته بود و آنروز با وجود اينكه دنبال خيار بودم البته كه نديدم، عصر اوستا گفته بود دكان را زود تعطيل كنم پس مي شد موقع برگشت دنبال خيار بروم. اما اگر پيدا نكردم چي؟ جاي بخصوصي كه نداشت گاهگاهي توي كوچه ها صداي فرووشنده هاي دوره گرد بلند مي شد نوبره خياره گل به سر خياره نوبر بهاره قسمت بيست و يكم يكدفعه چشمم افتاد به پايه نردبان كه ديروز واچيده بودم ،‌ برداشتم مدتي اينور و آنورش را نگاه كردم با سانتيمتر اندازه گرفتم چهل و هشت در بيست و يك بود. خوبه چيز خوبي مي شود. با عجله مسطره را آوردم عرض چوب را به چهار قسمت تقسيم كردم چهار تا پنج سانت يك سانت هم سهم اره ، با خط كش چهارتا خط كشيدم اره را برداشتم و چهار تكه اش كردم تكه ها را روي ميز كنار هم گذاشتم ،‌شكلي كه بدست آمد شبيه قاب عكس هاي معمولي نبود دو تا چوب را هشت سانت كوتاه كردم دوباره پهلوي هم چيدم ، بدك نشد چوب ها را صاف كردم چهار طرف چوبها را دو به دو نر و ماده كردم ، درست مثل چارچوب پنجره تند تند چسب زدم ميخ كوبيدم شكل يك چارچوب خوشگل در آمد حلا بايد خشك مي شد، بعد بايد سمباده مي زدم ، نگاهي به سايه آفتاب كردم نزديك ظهر بود، بدك نيست مي گذارم زير آفتاب تا ناهارم را بخورم خشك مي شود. اما رنگ به چهره نداشت چوب بد رنگي بود ، چكار كنم؟ ايكاش دور و برمان رنگرزي ، نقاشي ، كسي بود ، عجب آرزوهايي داري رحيم، پسر ظهره ، چكار كنم؟ خداجون كمكم كن. در حاليكه به فكر رنگ چارچوب بودم ناهارم را خوردم. چارچوب را حسابي سمباده كاري كردم صاف صاف مثل شيشه شد، اما رنگش توي ذوق مي زندچكنم؟ چكار كنم؟ كاش چوب گردو بود از خودش نقشو نگار داشت، اوستا مي گفت درخت هاي گردو يك زماني از عمرشان مثل ماشين عكس برداري مي شوندهر چه جلويشان رد بشود عكس آن را برمي دارند براي همان يكدفعه از چوب گردو منظره يك كاروان در مي آي، يا يك آدم يا چند تا مرغ، خيلي ها عكس طوفان را در دلشان دارند، درهم و برهم، ايكاش يك تكه چوب گردو داشتم، آنموقع حسابي خوشگل مي شد. نگاهم به پريموس افتاد، امروز اوستا نمياد، پريموس را روشن نمي كنم، بوي پريموس مدتي بود سرم را درد مي آورد، كهنه شده بود هر چه تميزش مي كردم افاقه نمي كرد. يكدفعه مثل اينكه چيزي پيدا كرده باشم خوشحال از جا پريدم، پريموس را روشن كردم، قاب عكس را برداشتم بالاي پريموس گرفتم، نه پسر اول روي يك چوب امتحان كن، شايد سوخت شايد آتش گرفت، يك تكه چوب برداشتم روي پريموس گرفتم نزديكتر به شعله دورتر اينور آنور، بعضي قسمت ها خيلي سوخت بعضي جاها فقط گر گرفت، بد نشد خوشگل تر از قبل شد. تمام قاب عكس را جابجا سوزاندم هم روي قاب را هم پشت قاب را، پريموس را خاموش كردم هر كس وارد دكان مي شد فكر مي كرد توي هواي به اين گرمي تراشه آتش كرده ام، بوي سوخت چوب همه جا را پر كرد، باز اين بو بهتر از بوي پريموس بود. با دستمال گردنم روي قاب را تميز كردم، چيز خوبي مي شد اگر يه خرده براق مي شد ولي چه كنم؟ دكان را بايد تعطيل بكنم بروم خانه، اگه اوستا بياد چي؟ خودش گفت زود تعطيل كن، باشد مي گويم براي خاطر چه كاري زود رفتم، چه مي شود؟ فردا جمعه است مي آيم كار مي كنم آن به اين در. در دكان را بستم، سر راهم مطبعه اي را سراغ داشتم آنجا رفتم،‌قاب چوبي را نشان دادم . - يك تكه مقواي سفيد اندازه اين مي خوام. - پشت عكس مي خواهي بگذاري سفيد نمي خواد. - نه رو مي گذارم. با تعجب نگاه كرد، شايد سر و وضعم به آدم درست و حسابي شبيه نبود با ناباوري يك تكه مقوا آورد، بزرگتر بود. - خودت به اندازه ببر. پولش را دادم و به سرعت به خانه آمدم. مادر هاج و واج ماند. - چرا به اين زودي؟ - كار دارم مادر - كو خيار؟ - نخريدم. با تعجب نگاهم كرد. - پس چي مي بريم؟ - همين را قلم و دواتم را آوردم. دستهايم خيلي كثيف بود، آستين ها را بالا كشيدم رفتم كنار حوض حسابي تا آرنج دستهايم را دو بار صابون كشيدم. - مادر يك تكه مقوا نداري؟ يا تكه كاغذ؟ مادر هميشه زير گليم يك چيز هايي داشت. كاغذ دور كله قند را بيرون آورد، گرفتم، خيلي خوبه نشستم و دو سه بار روي همان كاغذ نوشتم: جور استاد به ز مهر پدر - چكار داري مي كني رحيم، به من هم حالي كن. قاب را كه توي دستمال گردنم پيچيده بودم در آوردم نشانش دادم. - مي خواهم تابلو بكنم براي اوستايم. با خط خودم چيز بنويسم، بنويسم كه جور اون بهتر از مهرباني هاي پدرم است. مارد قاب را گرفت پشت و رويش را نگاه كرد. - خودت ساختي؟ - آره چطور؟ - چه مي دانم رنگ نداره؟ - رنگ؟ ولي گل كاريش كردم. - مي بينم اما باز هم بي رنگ است. راست مي گفت اگر رنگ داشت بهتر بود. - حالا بگذار بنويسم وقتي اين بره زيرش حال مياد. مقوا را با احتياط برداشتم مبادا لكه بشود، مبادا رويش ترشح بكند مبادا نقطه اي بي جا بيفتد. با دقت تمام چند بار توي هم توي هم نوشتم جور استاد به ز مهر پدر وقتي تمام كردم متوجه شدم مادر توي اتاق نيست. - مادر! - دارم ميام. صداي قاشقي كه توي كاسه چيزي را بهم مي زد قبل از مادر وارد اتاق شد. - چيه مادر؟ شام حسابي بايد بخوريم. خنديد. - حناست. - حنا؟ حنا؟ براي چه؟ - ميگم رحيم روي قاب بزن فكر كنم بهتر از اين رنگ باشد. نوشته را گذاشتم روي تاقچه، بد پيشنهادي نبود، بالاخره رنگ بود. - مادر يك تكه پارچه مي خوام. به سرعت رفت و بقچه اي را كه انيس خانم برايش داده بود آورد، پارچه هاي رنگ به رنگ تويش بود. - يك تكه چلوار سفيد ببين پيدا مي شه؟ مادر مثل اينكه همه تكه ها را از حفظ داشت. - چلوار ندارم اما يك تكه پاتيس صورتي هست. - بده همان را بده. پارچه ها را بهم زد و يك پارچه صورتي بيرون آورد. بزرگ بود با دندان جرش دادم چهار تكه كردم يكي را گلوله كردم زدم توي آب حنا. كجا بمالم؟ روي كار؟ بلكه خراب شد، زير كار مي مالم، قاب را برگرداندم، پارچه را خيلي آرام روي چوب كشيدم، مثل تشنه اي كه آب بخورد حنا را كشيد، دوباره خيس كردم دوباره سه باره. - ببينم رحيم؟ قاب را جلوي رويش گرفتم. - به به خوب شد، خيلي بهتر شد، يك چيزي شد، - روي كار بزنم؟ - بزن خوشگل مي شه. - مي گم يه خرده مركب هم قاتي حنا بكنم شايد بهتر شد؟ - خرابش نكن همينجوري خوبه قاب را برگرداندم پارچه تميز ديگري را گلوله كردم، مادر بلند شدصبر كن رحيم يه خرده صبر كن رفت يك دانه قاشق آورد. - پارچه را ببند اينور قاشق، بيا نخ بدهم با نخ محكم كن. همين كار را كردم ، قلم نقاشي درست شد با دقت چند بار آب حنا را دادم به خورد چوب. - خوبه رحيم ، از هول حليم تو ديگ مي افتي ، بس است خوشگل شد ، بده بگذارم زير آفتاب خشك شود. قسمت بيست و دوم - خودم ميبرم ، مي ترسيدم مادر خرابش كند، خيلي خوشگل شد ، اصلا يك چيز تكي شد من تا به حال چوبي به اين شكل و شمايل نديده بودم. - رحيم يادم مي آيد پدرت هيچ وقت از اين نوشته خوشش نمي آمد. با تعجب نگاهش كردم. - چرا؟ - فكر مي كرد به محبت پدريش توهين مي شود،‌ فكر مي كرد تو كمتر از اوستاي خطاط دوستش داري ، هميشه دلگير مي شد. قيافه پدرم بعد از سالهاي سال جلوي چشمم مجسم شد با آن سبيل هاي كلفتش با آن ابروهاي پر پشتش با آن يال و كوپال زمختش ، پهلوان بود ،‌لوطي محل بود داش آكل ديگري بود ، هم در قدرت هم در مروت. - خدا رحمتش كند. - شب جمعه است رحيم فاتحه اي بخوان ، من هر شب جمعه برايش فاتحه مي خوانم ،‌ نداريم كه احسانش كنيم لااقل دعايش كنيم. توي دلم گفتم ،‌چي برايمان گذاشت تا چيزي هم خرج خودش بكنيم ،‌آرام شروع كردم به خواندن دعا اين اولين بار بود كه برايش فاتحه خواندم. كمي به سكوت گذشت ، نوشته ام را برداشتم نگاه كردم ،‌ خوشم آمد هنوز توي قاب امتحانش نكرده بودم ،‌حتما خيلي خوشگل مي شود. - رحيم شيشه دارم ها. - چي؟ شيشه؟ براي چي؟ - نمي خواهي قابت را شيشه بزني؟ - چه جوري؟ - خب قاب عكس كه بدون شيشه نميشه. - اين كه عكس نيست. - بد تر ،‌ عكس خودش سياه است اين سفيد مثل برف ، مگس بنشيند رويش دخلش را در مي آورد شيشه مي خواد. - تو از كجا شيشه داري؟ - آن روز كه بچه هاي تخس خواهر معصومه خانم توي كوچه بازي مي كردند زدند شيشه پنجره مشد علي را شكستند ، روز بعدش ديدم شيشه شكسته را كنار ديوار گذاشته اند برداشتم آوردم گفتم حيف است لازم مي شود. - كو؟ - حالا مي آورم مادر با يك تكه شيشه كج شكسته از زير خانه بيرون آمد. - بگذار بشويم تميز بشه. - آخه چه جوري ببريم. ما كه الماس نداري؟ - يك دقيقه ببر سر گذر ، شيشه بر هست بده مي برد كار ندارد كه. - كجا شيشه بر هست. - دست راست قنادي. من اصلا محلمان را نميشناختم هيچوقت دكان باز نديده بودم كه بفهمم چي به چيه؟ - قنادي كجاست؟ - پدر صلواتي ، آن را هم نميشناسي؟ - نه كه نمي شناسم كجا ديدم؟ هميشه درشان بسته بود چه صبح چه شب. - راست ميگي طفلك معصوم ،‌خودم مي برم تو اندازه اش را بگو خودم مي برم. - چه جوري اندازه بگيرم؟ ما كه نه مسطره داريم نه سانتيمتر با وجب هم نميشود.ماتم برد. - مي خواهي برم از انيس خانم متر بگيرم؟ - نه ،‌صبر كن ،‌تو شيشه را خشك كن دو تايي مي رويم من شيشه را برمي دارم تو قاب را بردار. - مي خواهي نوشته را هم بياور همانجا بدهم درست كند. - نه كثيف مي شود خودم درست مي كنم چهار تا ميخ مي خوام ، داريم؟ - آره دارم. ماشا الله مادر با تمام نداريمان ،‌آنچه را كه مي خواستيم داشت ،‌شيشه ،‌ميخ ، رنگ . - ننه جان نبودي رحيم خلاص. خنديد. وقتي عشقم گل مي كرد ننه جانم مي شد و مادر از اين لفظ خوشش مي آمد. ********************************** وقتي جلوي در اوستا رسيديم آفتاب كاملا غروب كرده بود. - كيه؟ - ما هستيم اوستا. - پدر آمرزيده دلواپس شدم ،‌هزار فكر بيراه كردم ،‌خودم گفتم در دكان را زود ببند زود بياييد - سلام - سلام عليكم بفرمائيد صفا آورديد، خانم بيا مهمانها رسيدند، دير رسيدند اما رسيدند. به به چه حياطي چه خانه اي، منكه به عمرم همچو خانه اي نديده بودم، گل گل گل تا دلت بخواد، چه ميوه هايي، زردآلو ها عطر مي دادند، گوجه هاي سبز، باغچه هزار رنگ بود، مثل اينكه همه را با دست چيده بودند رديف به رديف، منظم، مرت، روي درخت هاي ميوه گل ديگه نبود اما ياسمن ها و اقاقيا ها پر گل بودند، چقدر با صفا بود وسط حياط حوضچه كوچكي بود كه فواره اش را باز كرده بودند و آب شر شر از پاشوره هاي حوض بيرون مي ريخت. كنار حوض دو تا تخت را به هم چسبانده و رويش پتو انداخته بودند بساط سماور در يك گوشه اش غلغل مي كرد. - بفرمائيد صفا آورديد، مشرف فرموديد - سلام حاجي خانم ممادرم چه خوب بلد بود زن اوستا را به نام صدا كند، من گيج شده بودم كه به او چه بايد خطاب كنم. - به به خوش آمديد، قربان قدمتان، آقا محمود راه را نشان بده، بفرمائيد. راه معلوم بود بايد مي رفتيم روي تخت مي نشستيم. - خب جوان چرا اينقدر دير آمديد؟ - سرگردان شديم. - كجا؟ - براي پيدا كردن اينجا؟ زن اوستا با تعجب گفت: - مگر آدرس درست و حسابي نداده بودي؟ خيلي سر راست است، نشانه خوب نداده. - چطور؟ مگر نگفتم از اون دكاندار ها بپرسي يكراست ميايي اينجا؟ - آخر هر دو دكان تعطيل بود اوستا با ناراحتي زد روي دستش. - راست مي گي رحيم هيچ يادم نبود ... روي من سياه - عصر جمعه زود تعطيل مي كنند، مثل خودتان، مگر نمي دانستي؟ فكر مي كم منظور زن اوستا عصر پنجشنبه بود دستپاچه شده بود جمعه گفت. - بنشينيد خسته شديد خدا را شكر كه رسيديد - بالاخره چه جوري پيدا كرديد؟ - يك صاحب منصبي از در خانه اش بيرون آمد، مادرم رفت جلو و پرس و جو كرد، خدا پدرش را بيامرزد خوب نشانمان داد. مادرم گف: - پدر آمرزيده مثل اينكه توي عطر شيرجه رفته بود تن و بدن منم عطري شد. اوستا خنديد البته با تمسخر: - آه بله پسر نوه خاله خانمه زن اوستا نخودي خنديد - بفرمائيد چائي هايتان سرد مي شود، اوستا عادت دارد لب سوز مي خورد منهم مثل اون شدم فكر مي كنم همه چائي داغ دوست دارند. - اين رحيم ما، اهل چائي نيست، صبح تا غروب يكدانه هم چائي نمي خورد. - تو خانه هم نمي خورد، صبح به صبح يكي، تمام. - خدا به شما ببخشد پسر خيلي خوبي است. زن اوستا نيم نگاهي از زير چادر به من كرد. - خدا آقا رحيم شما را نگه بدارد، نمي دانيد آن چند روزي كه حاجي فلان فلان شده چوب تر به آقا محمود فروخته بود روزگار من چه سياه بود، همه اش اخم كرده همه اش تو فكر همه اش ناراحت، شب تا صبح لاحول مي گفت، الهي حاجي خير نبيند، حرامش باشد اينها فكر مي كنند با مال تقلبي زندگي مي توانند بكنند، محال است، خرج دوا درمان مي شود خرج مريضي و بيماري مي شود، نمي داني چه به روزگار من و خودش آورد، اما يكروز ديدم خندان و سرحال، دستمال پر از گوجه و خيار آمد،‌هان چه خبره؟ آفتاب از كدوم طرف درآمده ابر هاي آسمان را تارانده؟ چي شده؟ چوب ها را پس گرفت؟ گفت: نه، اوستا رحيم همه را خشك كرده، گفتم الهي خوشبخت بشود، الهي به پيري و سربلندي برسد، آن از آن حاجي اين هم از اين جوان، آقا رحيم نديده دعايت كردم سر نماز صبح و عصر،‌الهي عاقبت به خير بشي انشاالله، خوشبخت بشي، خداوند پسري مثل خودت نصيبت بكند، بفرمائيد چائي بخوريد آقا محمود ظرف خرما را بكش جلو. توي دلم شكر مي كردم كه نه خرما خريديم نه خيار، اينها دو سه هفته پيش خيار نوبرانه خورده اند مادرم با پا زد به پايم، نگاهش كردم، اشاره كرد به دستمالي كه قاب را پيچيده بوديم، آه بلي اصلا نمي دانستم چه زماني مناسب است كه آن را به اوستا بدهم، فكر كرده بودم مثل دستمال تخم مرغ هاي خانه انيس خانم مي گذاريم يك گوشه بعد خودشان باز مي كنند و نگاه مي كنند اما مادر حالا با چشم و ابرو اشاره مي كرد كه دستمال را باز كنم. - انشاالله اوستا و حاجي خانم خوششان بياد، رحيم خيلي رويش زحمت كشيده. دلخور شدم مادر نبايد منت سرشان مي گذاشت، هول هولكي دستمال را گذاشتم جلوي خودم و دو تا گره گنده را كه مادر محكم بسته بود شروع كردم به باز كردن. - چيه رحيم؟ خجالتمان دادي، پسر به خانه پدر كه ميرود، از اين كار ها نمي كند، تو كه بيگانه نيستي ما هم بيگانه نيستيم. زن اوستا هيچي نمي گفت از زير چادر چشم به دست من دوخته بود. آخ مادر مثل اينكه سفر حج مي كرديم چنان گره زده كه نمي شود باز كرد، شش تا چشم به دست من بود و من از خجالت عرق كرده بودم اما گره ها باز نمي شد. - بگذار خودم باز كنم اوستا خنديد، بده مادر خودش بسته خودش باز بكند، اين زن ها خوب بلدند چه جوري گره هاي كور را باز كنند، خودشان گره مي زنند، باز كردنشان را هم فقط خودهايشان بلدند. - باز شروع كردي آقا محمود؟ اوستا چشمكي بمن زد كه از صميميتش خوشم آمد. بالاخره مادر نمي دانم چه جوري خيلي زود و فوري هر دو گره را باز كرد و با افتخار تابلو را بيرون آورد. در گرگ و ميش هوا، چقدر زييبا ديده مي شد. اوستا دست دراز كرد و تابلو را از مادر گرفت. - ماشاالله ماشاالله اينهم كه خط خودت است، مي دانستم خط خوبي داري اما مسطوره اش را نديده بودم به به، به به جور استاد به ز مهر پدر، بارك الله آفرين ببين خانم، ببين اوستا محمود چه شاگرد با استعدادي دارد؟ ببين چه قاب خوشگلي ساخته، ببين چه كرده؟ زن اوستا زياد خوشش نيامد، فكر مي كنم اگر به جاي اين قاب يك كيسه حنا آورده بوديم بيشتر خوشحال مي سد. ولي من دلواپس اون نبودم، من اوستا مد نظرم بود كه شكر خدا را پسنديده بود. - انشائالله در آينده اي نه چندانن دور جاي استاد محمود را مي گيري - خدا بدور اوستا اين چه حرفي است مي زنيد خدا سايه شما را از سر رحيم كم نكند، پسرم سايه پدر به سر نداشت، خدا سايه شما را بر سرش انداخت. - مادر جان جدي جدي پسر خودم است، اگر پسر داشتم به اندازه رحيم دوستش نمي داشتم زن اوستا بلند شده بود مي رفت شام بياورد. مادرم از جا بلند شد. - كمك مي خواهيد خانم؟ - نه شما بفرمائيد بنشينيد خودم فراهم كرده ام اوستا به مادرم گفت: - بد نيست كمكش كنيد، تعارف مي كند، يواش يواش از كار كردن خسته مي شود. مادر في الفور بلند شد و دنبال حاجي خانم بدرون خانه رفت. هواي غروب بهار، بوي گل ها، پند اوستا، پسرم پسرم گفتنش، صداي غلغل سماور، چاي و خرما، همه و همه سرحالم كرده بود.
رحيم اينجا كه مي نشيني از همينجا كه نگاه مي كني در طول يك شبانه روز تابلو هاي رنگارنگي را مي بيني هر كدام يك شكل هر كدام به يك رنگ نگاه كن اين درخت ها اين سردرخت ها اين گل ها اين موقع روز يك حال و هوايي دارد يك رنگ و جلايي دارد مي بيني كه مثل اينكه رنگ خاكسبري روي همه چيز پاشيده اند اما اول صبح بيا و ببين حالا يك جور قشنگ است صبح زود جور ديگر آفتاب كه دارد طلوع مي كند همين درخت ها همين گل ها همين سنگفرش كق حيلط مثل اينكه آب طلا همه جا پاشيده اند روز طلايي آن هم يك جور است ظهر كه آفتاب بالاي آسمان است همه چيز نقره اي است آب حوض مثل اينكه ميرقصد فواره مثل اينكه خرده شيشه مي پاشد آنهم قشنگ است شب شبهاي چهاره ماه نمي اني رحيم چه غوغايي است در تاريكي شب درختها مثل اينكه سربسر گذاشته با هم پچ پچ مي كنند گلها مثل اينكه راستي راستي خوابيده اند و ناه چقدر زيبا زير ابر ها ناز و عشوه مي كند خوا را قربان برم چي ساخته هزار نقاش چيره دست هم گوشه اي از آنرا نمي توانند آنطوريكه هست بكشند لطافت هوا در شب در صبح، هرم آفتاب در ظهر، مگر مي شود اينها را با رنگ و قلم عجين كرده الله اكبر الله اكبر

romangram.com | @romangram_com