#شب_سراب_پارت_42
- ناصر خجالت بكش
- چرا؟ از كي؟ من خجالت بكشم كه شرم دارم بگويم رعيت فلاني ام يا آنهائيكه دور و برش بادمجان دور بشقاب مي چيدند؟ تره برايش خرد مي كردند شاعر دربار شعر مي گفت!!
شپش سر مليجك به چه ماند اي عزيزان
به ميان سنبلستان چرد آهوي ختائي
همه خنديدند اما من يكي از اينهمه سين و شين كه توي شعر بود حال ديگري پيدا كردم معنيش را نفهميدم.
ناصرخان سرش را تكان مي داد.
معصومه خانم زد روي دستش:
- تو چه ميگي هم نام هماني؟
- اينهم گلي است كه آن پدر پدر سوخته ام آب داده، خود كثافتش را ول كرديم اسمش رويمان ماند، چه بكنم؟ اسم را عوض نمي كنند.
- اسم شما اسم قشنگي است، به اسم كه نيست به عمل است يكي آنجور مي شود ديگري بهتر.
ناصر آقا شايد به خاطر اينكه موضوع را عوض كند و كمتر غصه اسمش رو دلش سنگيني كند رو كرد به معصومه خانم و گفت:
- معصومه خانم شام دادي خلاص؟ شب چره اي، نخود كشمشي، دهنمان خشك شد.
- ماشاالله به اين اشتها
- نا سلامتي مهمان داريم، من هيچ، از مهمانهايمان پزيرائي كن.
- كدام مهمان؟ آنهمه كار را تو كردي يا رحيم خان؟
- من و رحيم يك روحيم در دو بدن مگر نه رحيم جان؟
با سر تصديق كردم
معصومه خانم از توي گنجه يك بشقاب پر از كشمش و گردو آورد و از اطاق بيرون رفت. وقتي برگشت توي يك پياله كوچك مقداري گوجه سبز داشت.
- نوبرانه است.
ناصرخان زل زد به گوجه و بعد با شيطنت به معصومه خانم نگاه كرد و گفت:
- چي؟ نوبرانه؟ گوجه؟ برو كلك دوساله هر چه نوبر مياد تو اداي ويار در مي آوري كه ما هم فكر كنيم ويار داري هي نوبرانه مي خري مي زني بالا، از بچه خبري نيست، برو بابا «مسخره»
معصومه خانم مي خنديد، انيس خانم هم غش كرده بود از خنده، نگو اين صحبت ها سابقه طولاني داشت و برخلاف تصور ما معصومه خانم نمي رنجيد، عادت كرده بود، خوب با شوهرش جور بود، حسابي همديگر را شناخته بودند.
- از شوخي گذشته نوبرانه است بفرمائيد
- كي شوخي مي كند؟ من جدي جدي هستم، حتماً يك ماه ديگه هم براي خيار ويار داري هان؟
ايندفعه ما هم خنديديم.
پاسي از شب گذشته بود
- رحيم دير وقت است برويم؟
- كجا؟ به اين زودي؟
- آخه راهتان دور است!
romangram.com | @romangram_com