#شب_سراب_پارت_39
مادرم به انيس خانم گفت:
- خب خواهر مثل اينكه خانه بصيرالملك خيلي كار داشتيد، يا خيلي خوش گذشت.
- والله از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان كه من اولين بار بود آنجا رفتم،من خياط خواهر آقاي بصيالملك هستم، حاجي كشور خانم، سالهاست آنجا رفت و آمد دارم، لباس همه شان را من مي دوزم، عروسشان، زن بصيرالملك افاده اش طبق طبق است. براي خودش خياط مخصوص داشت فكر كنم ارمني بود، كشور خانم صد سال آزگار هم لباس دوخت اون را نمي پوشيد حتماً بايد آب مي كشيد، حاجي خانم است اهل نماز و دعاست شيك پوش است، اشراف زاده است اما دين و ايمان درستي دارد.
آقا ناصر با چائي ها وارد شد.
- معصوم دنبال خرما گشتم كجاست؟
معصومه خانم با خنده گفت: كجا باشد پيدا مي كني؟ اصلاً تو چيزي را مي تواني پيدا كني؟
- اذيت مان نكن، خانه مال تست خودت مي گذاري خودت بر مي داري
معصومه خانم رفت كه خرما بياورد.
آقا ناصر جلوي هر كس يك چائي گذاشت و نشست: بگذار چائي دوم را با خرما بخوريم مزه دارد، امروز خرماي خوبي گيرم آمد.
من و مادر هيچوقت چائي را با خرما نخورده بوديم، ما از خرما به جاي غذا استفاده مي كرديم يا بوراني مي كرديم يا لاي عدس پلو مي گذاشتيم.
راستي آقا ناصر چكاره است؟ هنوز نمي دانستم.
معصومه خانم با يك ظرف پر خرما آمد آقا ناصر مثل ترقه! از جا بلند شد خرما را از دستش گرفت يكراست آورد طرف من
- رحيم خان شما برداريد ببريم بگذاريم پهلوي مادر ها
يكي برداشتم
- همين؟ سه چهار تا بردار كه چائي حسابي بچسبد، آقا جان حالا تو بايد بخوري كه استخوان مي تركاني، بخور، نوش جان كن
من بيشتر دلم مي خواست بجاي خرما، صحبت هاي انيس خانم را گوش بدهم.
معصومه خانم همانجور سرپابود.
- مادر اجازه مي دهيد سفره شام را بياورم؟
- بگذار چائي مان را بخوريم
- شما بخوريد من بروم غذا را بكشم
نمي دانم چرا از دهنم پريد:
- معصومه خانم كمك نمي خواهيد؟
مادر چشم غره اي كرد كه معني اش را نفهميدم، من كه حرف بدي نگفته بودم
آقا ناصر گفت:
- شما توي خانه هم اينقدر سبك پا هستيد؟ طنز تلخي توي حرفش بود.
صداي انيس خانم به كمكم آمد.
- ميداني ناصر؟ رحيم آقا چون تنها بچه مادرش است و مادرش دختر ندارد هميشه دور و بر مادرش چرخيده مثل دختر ها مهربان و گوش بفرمان است.
- پس من چرا نيستم؟
- وضع تو فرق مي كرد، ما گرفتار بدبختي پدر پدرسگ تو بوديم، توي خانه ما نفرت از پدر حكومت مي كرد توي خانه اين ها حسرت از دست دادن پدر، اين مادر و پسر غم مشتركي داشتند كه محبت سرچشمه آن بود اما تو چه بسا مرا هم به اندازه پدرت تقصير كار مي دانستي و گناه دربدري مان را بپاي من هم مي نوشتي، براي همان تو هميشه از خانه فرار مي كردي و حال آنكه آقا رحيم هميشه توي خانه است، من نديدم رحيم سر كوچه بايستد يا با جوان هاي كوچه و بازار اختلاط كند هر جا كه هست بسوي مادر پر مي كشد بعد خنديد و ادامه داد
romangram.com | @romangram_com