#شب_سراب_پارت_38
- سلام معصومه خانم، مادرم كه نيم خيز شد من تمام قد بلند شدم زن آقا ناصر بود، دويدم جلو سيني را از دستش گرفتم.
هر سه نفر با هم گفتند:
- رحيم آقا شما چرا بفرمائيد بنشينيد
- خواهش مي كنم ما كه مهمان نيستيم
چائي را جلوي انيس خانم گرفتم
- قربان دستت پسرم، خدمت از ماست، ماشاالله ماشاالله
بعد جلوي مادر گرفتم و بعد بردم براي معصومه خانم
- آقا رحيم والله خجالتمان مي دهيد آخه شما چرا؟
و دوتاي ديگر را با سيني گذاشتم جلوي ناصر و خودم
نمي دانم چرا يكدفعه اي بدون اينكه تصميم قبلي داشته باشم اين كار را كردم، معصومه خانم خيلي ناز بود دلم نيامد ما همه بنشينيم و اون خدمت بكند.
صداي خيلي قشنگي داشت، يه خرده مثل اين كه صدا توي دماغش مي پيچيد و آهنگ خوشي بيرون مي آمد.
- اينروز ها خانم بزرگ ما را تنها گذاشتند مزاحم شما شديم.
- چه مزاحمتي؟ وظيفه ام بود، پيغام آوردن كه زحمت ندارد.
آقا ناصر گفت:
- آقا رحيم را من به چشم برادرم نگاه مي كنم، اگر تابحال كم لطف بودند پيش ما نيامدند، دورادور خدمتشان ارادت داريم.
احساس كردم لحن بچگانه اي كه قبلاً داشت عوض شده مثل يك مرد با من صحبت مي كند خوشم آمد.
- برادري به محبت است هيچ ارتباطي نه به شكم مادر دارد نه پشت پدر، اگر مهر و محبت باشد بيگانه خويش است اگر نباشد بچه خود آدم هم بيگانه مي شود.
- درست است آقا ناصر، رحيم چنان دلبسته اوستاش شده كه انگاري پدرش است.
انيس خانم گفت:
- اوستا محمود يك پارچه آقاست، جواهر است الهي امثالش بين مرد ها فراوان بشه ببين چقدر نجيب و با محبت است كه آرزوي بچه بدلش ماند اما دست از زن نازايش نكشيد، مرد مي خواهد اينقدر فداكار.
معصومه خانم گفت:
- حيف مردي با اين خصوصيات بايد بيست تا بچه داشت تا آدم خوب زياد شود، عوضش آدم هاي صد تا يك قاز، يك كاروان بچه بدنبالشان است و خنديد.
خنده اش هم دلنشين بود، هنوز جرأت نكرده بودم توي صورتش نگاه كنم، اصلاً عادت نداشتم توي صورت زنها نگاه كنم، اما گفتم كه تازگي مثل اينكه سر و گوشم مي جنبيد، اما معصومه خانم به جاي خواهر من بود، قبل از اين كه اينجا بيايم، قبل از اينكه او را ببينم با خودم قرار گذاشتم كه برادرش باشم و دائي بچه هايش.
بچه؟ راستي اينها بچه ندارند؟ دور و بر اطاق را نگاه كردم، هيچ چيز كه گوياي وجود بچه در اين خانه باشد نبود، نكند بچه دار نمي شوند؟
دلم گرفت، خدا نكند، حيف است زندگي به اين خوبي لنگي داشته باشد.
- خب مادر صفا آوردي لطف كردي مادر من خيلي دوستتان دارد، هميشه بياد شما دو تا است مي گويد مثل ما تنهائيد ولي خب ما هم تنها بوديم اما معصومه خانم (نگاهي با مهرباني به زنش كرد) ما را از تنهائي در آورد انشاءالله آقا رحيم هم عروسي به خانه مي آورند شما هم از تنهائي در مي آئيد و تا سر مي جنبانيد دور و برتان پر از سر و صداي خنده و گريه نوه هايتان مي شود.
خب پس موضوع بچه دار نشدن منتفي است اگر نمي توانستند بچه دار شوند به اين راحتي راجع به اين مسئله صحبت نمي كردند.
شايد تازه عروسي كرده اند چه مي دانم؟
خواستم بلند شوم استكان هاي خالي را جمع كنم آقا ناصر نگذاشت گويا غيرتي شد چون معصومه خانم را هم نگذاشت بلند شود خودش بلند شد و استكان ها را جمع كرد و رفت كه دوباره چائي بياورد.
romangram.com | @romangram_com