#شب_سراب_پارت_32
- گفتم كه كار ديگه قبول نمي كنم، اگر صحبت كار و نجاري شد بگو كه اوستا وقت ندارد.
- راستي راستي هم اوستا وقت نداريد.
- خدا را شكر رحيم، قدم تو براي من ساخت، الحمدلله كار و بارم خوب است، شكر
- آخه اوستا دست تنها بوديد.
- قبلاً كه نبودم، سالها قبل چند تايي شاگرد آوردم اما پدر سگ ها يا دزد از آب در آمدند يا ... استغفرالله، لا اله الا الله، اوستا تفي كف دكان انداخت، سرش را خاراند بعد نگاهم كرد.
- رحيم گفتي چند سال داري؟
- بيست سال اوستا
- بيست سال؟ اما كوچكتر ديده مي شي، بچه سال ديده مي شي، يه خرده بزرگ بشي خيالمان راحت مي شود.
- چرا اوستا؟ هرچي را كه دستور مي دي بر مي دارم، قوت دارم كه، سالَم را چكار داري؟
اوستا آهي كشيد و گفت:
- با كار كردنت كار ندارم بچه سالي، مثل دختر خوشگلي، آن پدرسگ ها بر و روئي نداشتند گند كاشتند ....
قسمت دوازدهم
با تعجب نگاهش كردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود كهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يكدفعه مثل اينكه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز كه ناخواسته پنهانكاري كرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش كشيد، خاك بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نكرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه آن بچه كه زن نبود يكذره قد داشت، پيچه اش هم نگذاشت شكل و شمايلش را ببينم، اوستا چرا نگران شده؟
گفتم اوستا، رحيم پدر سگ نيست، شير پاك خورده، نگران نباشيد.
اوستا مثل اينكه از گفته اش پشيمان شده باشد گفت:
- نه نه رحيم دلم از بابت تو قرص است اممتحانت كرده ام پسر چشم پاكي هستي، پسر خوبي هستي، من اگر خودم پسر داشم بهتر از تو نمي شد، اما رحيم زمانه خراب است، زمانه.
حرصم گرفت فكر مي كنم عصباني شدم وقتي استكان چاي اوستا را از كنارش برمي داشتم نگاهم به نگاهش افتاد، توي مردمك چشمش را ديدم
با تعجب نگاهم كرد
- فتبارك الله احسن الخالقين، ماشاالله ماشاالله، من تا به امروز متوجه نشده بودم كه تو چشم و ابروي به اين خوشگلي داري.
لجم گرفت و با بي اعتنايي گفتم:
- چشم هاي خودتان خوشگله اوستا
- نه رحيم، تعارف نيست، عجب خوشگلي پسر، چشم بد درو، چشم نامحرم دور
با وجود اينكه دلگير بودم خنده ام گرفت.
- نخند رحيم نخند، پسر خوشگل بدتر از دختر است، من نمي دانم چرا نگفته اند پسر هاي خوشگل و كم سال هم حجاب داشته باشند.
دوباره خنديدم
- باور كن رحيم مرد ناپاك، مرد آلوده، برايش فرق نمي كند، كثافت كثافت است هر جا كه برسد و بتواند، گندش دامنگير مي شود.
راجع به اين مسائل كم و بيش يك چيزهايي به گوشم خورده بود اما هيچكس تا به امروز موضوع را برايم شرح نداده بود، اما هرچه بود احساس كردم آن بيرنگي و يكرنگي كه بين من و اوستا به وجود آمده بود ترك برداشت، اوستا فكر كرده كه من دروغ گفتم و سر و سري در كار بوده، تا به امروز از اينجور حرفها نزده بود، آخ لعنت بر بصيرالملك و تخم و تركه اش.
شب وقتي به خانه رسيدم مادر از رنگ و رويم فهميد كه حالم خوب نيست.
romangram.com | @romangram_com