#شب_سراب_پارت_31

نشست، چائي برايش ريختم، چپق اش را روشن كرد.
- چه خبر آقا رحيم؟
- خبر سلامتي اوستا
- كسي سراغ منو نگرفته؟
- نه اوستا
نگاه مشكوكي توي صورتم كرد.
نفهميدم چرا؟ تابحال سابقه نداشت اينجوري نگاهم كند، دستپاچه شدم و فكر مي كنم او هم فهميد كه خودم را باختم.
- امروز كسي سراغ منو نگرفت؟
- گفتم كه نه، مگر قرار بود كسي بيايد؟
قند را توي دهانش گذاشت و در حاليكه نگاهم مي كرد استكان چائي را وسط دو انگشتش مي چرخاند
- سقا باشي مي گفت يك زن چادري را اينجا ديده ...
آه از نهادم بلند شد، به خداي احد واحد اصلاً فراموش كرده بودم، نه اينكه تعمدي در كار باشد اصلاً كاملاً يادم رفته بود نمي دانم چرا خنده ام گرفت.
- زن چادري؟ اي بابا يك الف بچه بود دختر بصيرالملك بود.
- دختر بصيرالملك؟ نهزت خانم؟
- والله من اسمش را نفهميدم
- چي مي گفت؟ باز دنبال من آمده بودند؟ چرا فيروز درشكه چي را نفرستادند؟
- نه اوستا، صحبت انيس خانم بود، مثل اينكه كنگر خورده لنگر انداخته، باز هم بمن پيغام داده كه به پسرش و عروسش بگويم كه امشب هم مي ماند.
- خب چرا دختر به آن بزرگي را فرستادند.
- اوستا بزرگ نبود كه يك دختر بچه بود.
- تنها بود؟
- آره اوستا
- پياده آمده بود؟
- بلي
اوستا چائي اش را خورد، چپق اش را كشيد.
- رحيم يك چائي ديگر بده ببينم اصلاً اولي حاليم نشد، تازگي اينها خيلي اينجا رفت و آمد مي كنند نمي دانم چه مرگشان است.
- كار كار انيس خانم است.
اوستا كلي فكر كرد و بعد گفت:
- آندفعه كه دايه آمده بود و سراغ مرا مي گرفت انيس خانم پيغام نداشت كه، و الا باز به تو مي گفتند.
- رفت و ديگر خبري نشد، معلوم نشد چه كارتان داشتند.

romangram.com | @romangram_com