#شب_سراب_پارت_28
- خدا مرا پيش مرگ تو بكند، خدا داغ شوهر را به دلم گذاشت، داغ فرزند بدترين داغ هاست ديگر من تاب تحمل ندارم.
- حالا كي مي خواد بميره ننه جان، صحبت عروسي بكنيم.
مادر با تعجب نگاهم كرد، اين اولين بار بود كه من خودم اين خرف را پيش مي كشيدم
- انشاالله، انشاالله يك دختر شير پاك خورده اي برايت پيدا مي كنم، از انيس خانم كمك مي گيريم، اون خيلي دختر دم بخت دم دست داره
- بالاخره اينهمه پيغامش را مي برم مي آورم يك دستي بايد بالا بكند.
مادر باز هم با تعجب نگاهم كرد.
من خودم هم نمي دانستم چي شده كه حتي از صحبت كردن راجع به عروسي هم خوشم مي آمد امسال بهار براي من رنگ و بوي ديگري دارد وقتي به شكوفه هاي درخت بادام نگاه مي كنم گوئي زيباترين منظره ها را نگاه مي كنم، هرگز تا به امروز متوجه اينهمه زيبايي و اين بوي دل انگيز نشده بودم، عصر ها كه پياده از دكان بر مي گردم از جلوي خانه هايي كه شكوفه هاي بادام گل دادند رد مي شوم احساس مي كنم به شب نشيني فرشتگان دعوت دارم و به مهماني خدا مي روم، برگهاي سبز مثل زمرد مي درخشند، باد معطر است، نسيم جان مي بخشد، زمين و آسمان در حال مشاعره اند آخ كه چقدر خدا اين جهان را زيبا آفريده است.
- اصلاً چي شد امروز اوستا داستان زندگيش را براي تو گفت؟
صداي مادرم رشته افكار عطرآلودم را پاره كرد.
- هان؟
- مي گم چي شد اوستا محمود سفره دلش را پيش تو باز كرد؟
- چي شده؟!
يادم رفته بود كه چه شد كه صحبت به زندگي اوستا پيوست.
- هه يادم رفته بگذار ببينم صحبت از كجا شروع شد؟
- تو چي گفتي؟ حتماً تو از زندگي خودت گفتي اونهم از زندگي خودش.
- زندگي من؟ نه، من چيزي نگفته ام، تازه زندگي من هيچ چيزي ندارد كه انيس خانم ندانسته باشد و به اوستا نگفته باشد،آهان،آهان، يادم آمد برايش تعريف كردم كه درشكه بصيرالملك جلوي دكان ايستاد و درشكه چي پيغام انيس خانوم را داد و به او گفتم كه فكر مي كنم زن بصيرالملك را ديدم، حرف از اينجا شروع شد.
- كه چي؟
- مادر،اوستا مي دانست كا خانوم خانوما هوو دارد.
- خانوم خانوما؟ زن بصيرالملك؟
- آره مادر
- بحق چيزهاي نشنيده، بيرونشان بيگانه ها را مي سوزاند درونشان آشنا هارا، من فكر مي كردم زن آدم هاي پولدار بي غم و غصه اند.
خنديدم
- ننه جان، اوستاي من عقيده دارد كه تو خوشبخت تر از خانوم خانوما هستي
- هه فرمايش مي كند، خبر از بدبختي هاي ما ندارد، اصلاً كي مي داند كه ديگري چه مي كشد؟
- آره مادر همانطوريكه ما ها نمي دانيم توي خانه اعيان اشراف چه خبره
- هيچ خبري نيست رحيم، هر چيزي هم باشد از لاي در، درز پيدا نمي كند. ما فقير فقرا طشت رسوائي مان از بام مي افتد، آنها چنان آرام، كارهايشان را راست و ريست مي كنند كه نان خوران سفره شان هم خبر پيدا نمي كنند.
- كدام خوبه؟
- هر چه صداقت تويش هست خوبه
- ميگم مادر به قول معروف زن راضي مرد راضي گور پدر قاضي
romangram.com | @romangram_com