#شب_سراب_پارت_29
- كه چي؟
- كه خب بصيرالملك زن گرفته خانوم خانوما هم راضيه حرف نزده به ديگران چه؟
- اگر رحيم، راضي باشد كه حتماً نيست حق با تست اما به تو بگويم پسر،هيچ زني چه زن اعيان اشراف باشد چه زن گدا گشنه، از هوو راضي نمي شود، دل كه پولدار و فقير ندارد دل دل است، رحيم دل كه شكست ديگر دل نمي شه، منتها اضطرار، ناچاري آدم را وادار به سكوت و سلوك مي كند، چي بكند؟ با داشتن بچه كجا برود؟ هر زني چه دارا چه ندار بالاخره براي زندگي اي كه دارد زحمت كشيده، گوشه گوشه هاي خانه اش را ساخته، خانه اش را دوست دارد، زندگيش را دوست دارد، بچه هايش را دوست دارد چه بكند؟ مردي كه زير سرش بلند شده، مردي كه رفته زن ديگري گرفته، نه تنها زنش را دوست ندارد بلكه بچه هايش را هم دوست ندارد،دروغ مي گويد، اگر يك ذره محبت زن و بچه در دلش باشد نمي رود با دست خودش آتش به خوشبختي آنها بزند رحيم چه من مرده چه زنده، چه پيش تو باشم چه نباشم نفرينت مي كنم اگر روزي با داشتا زن و بچه، چشمت به دنبال زن يا دختر ديگري باشد، رحيم شيرم حرامت باشد اگر دل زنت را بشكني، اگر گناه بكني، اگر دست از پا خطا كني،رحيم، هيچ گناهي بالاتر از دل شكستن نيست آنهم دل دختري را كه دل از همه كنده و به تو پيوسته، رحيم نگو زن راضي مرد راضي، از من كه مادرت هستم، از من كه عزيزترين كسم در همه عالم تو هستي بشنو و باور كن كه هيچ زني حتي دختر گداي سر كوچه هم اگر در كنارت بخوابد و زنت بشود رضايت نمي دهد كه بر روي بالش تو سر ديگري باشد حتي اگر دختر پادشاه باشد، پس يادت باشد خدا يكي، يار يكي، دل يكي، دلدار يكي
- مي دانم مادر
- فقط دانستن كافي نيست بايد باور داشته باشي، من خوشبختي ترا مي خواهم هيچ مردي با عياشي و كثافتكاري خوشبخت نمي شود سعادت خود مرد هم در پاكي خودش است اصلاً خدا نمي گذارد آب خوش از گلوي مرد زنباره پائين برود.
- زن چي؟
- زن هم همينطور، فرق نمي كند، خدا نگاه به مرد و زن نمي كند، پدر گناهكار را در مي آورد خودت گفتي از عدالت الهي بدور است كه بصيرالملك عرق خور در حالت مستي زن بگيرد و زنش در بستر زايمان باشد، بعد هم از ناچاري يك آقا بگويد صد تعظيم بكند و خدا هم مثل تو فكر كند زن راضي است، نه پسر جان صبر كن تا مكافات الهي به گوش تو هم مي رسد، اوستاي تو اين خبر ها را از كجا مي دانست؟
- نمي دانم
قسمت يازدهم
راست گفته اند: آشنائي روشنايي است.
روزهاي اول كه در دكان را باز مي كردم، در و ديوار فشارم مي دادند خدا خدا مي كردم كه زودتر غروب بشود و برگردم اما از وقتي كه با اهل محل آشنا شده ام و در و همسايه را شناخته ام وضع فرق كرده، گاهي عجله دارم كه زودتر به دكان بيايم و خبرهاي تازه بشنوم.
مخصوصاً كه اوستا مدام با من حرف مي زند، درد و دل مي كند، نصيحتم مي كند، از گردش روزگار هزار قصه مي داند سابق بر اين كه كارم خوب نبود، وقتي مي آمد با اخم و تخم خراب كاري هايم را صاف و صوف مي كرد، من هم ناراحت و نگران آمدنش و اخمهايش بودم، اما حالا كه مي آيد و كارهايم را وارسي مي كند لبخند مي زند دستي به پشتم مي زند و تعريفم مي كند.
حالا ديگر به من «رحيم نجار» مي گويد و معتقد است تا «اوستا رحيم» راهي باقي نمانده است. فكر مي كنم اگر پدرم هم بود بيشتر از اين دلبسته اش نمي شدم، خيلي به هم عادت كرده ايم، مثل پدر و پسر واقعي شده ايم عصرها كه مي آيد، چائي تازه دم برايش فراهم كرده ام، عادت عجيبي دارم تا اوستام گل چائي را نخورده دل ندارم براي خودم چائي بريزم، وقتي اولين چاي را او خورد بعدش من هم مي خورم.
حالا ها كمتر كارهايم را وارسي مي كند، مگر وقتي كه خودم مي خواهم
- تو ديگه ماشاالله داري، ننه ات برايت اسپند دود مي كند؟
مادر از اين كه كارم را دوست دارم راضي است.
- رحيم آن دو تا كار اولت را دوست نداشتي، صبح ها بزور بيدارت مي كردم اما از صبح جلد بلند شدنت و تند تند كار كردنت مي فهمم كه داري به طرف دكان مي پري، خدا را شكر پسرم، اگر كارت را دوست داشته باشي پير نمي شوي، اگر زندگيت را دوست داشته باشي جوان مي ماني.
امروز صبح زود آمدم در دكان را باز كردم ديشب باران مفصلي باريده بود ديگر جارو كردن و آب پاشيدن معنا نداشت، جلوي دكان يك عالمه گل جمع شده بود، خواستم خاك اره ها را بياورم بريزم روي گل ها صاف و صوفش كنم، اما ديدم وقت مي گيرد، قرار بود شش لنگه در خانه سقا باشي را همين امروز تحويل بدهيم، همسايه بود، بيشتر از ديگران چشممان بهم مي خورد، البته اوستا هميشه سعي مي كرد پايان كار را چند روز ديرتر به صاحب كار بگويد كه بدقولي نكرده باشيم، اما سقا باشي يه خورده عجله داشت نوك به نوك شد.
همه كارهاي پنج لنگه تمام شده، امروز فقط يك لنگه در است كه بايد تا آمدن اوستا تمام كنم لباسم را در آوردم شلوار سياه دبيت و پيراهن سفيد چلوارم را كه براي كار بود پوشيدم آستين ها را بالا زدم و در حاليكه آفتاب بهاري همراه عطر شكوفه هاي سيب را كه از ديوار همسايه سرك كشيده و بدرون دكان ما نفوذ كرده بود با تمام قدرت مي بلعيدم شروع به كار كردم.
حال خوشي داشتم، شكر خدا همه چيز روبراه بود، مزد خوبي مي گرفتم، ننه ام راضي بود و مثل زن هاي خوشبخت مي خنديد، اوستام مثل پدرم بود جاي خالي پدرم را پر كرده بود، كار را بالاخره ياد گرفته بودم و از كار كردن لذت مي بردم ، مهمتر اينكه امسال بهار برايم زيباتر جلوه مي كرد. نسيم بهاري بوي خوشي به همراه داشت. مالشي در دلم بود كه لذت بخش بود احساس مي كردم همه را دوست دارم حتي فكر مي كردم انيس خانوم را هم دوست داشتم، و بي اعتنايي آقا ناصر را هم تحمل مي كردم، حق مي دادم آخه فكر مي كرد من هنوز بچه ام كم محلي مي كرد، يواش يواش كه بزرگ شوم با من دوست مي شود، شبها بعد از شام شب چره را مي رويم خانه آنها، منهم زن بگيرم و بساطي جور كنم آنها هم مي آيند پيش ما ، زن هايمان مثل خواهر مي شوند ما هم مثل برادر، مادر هم كه عاشق بي قرار انيس خانوم است، زندگي او منتهاي آرزويش است، اوستا هم با زنش به جمع ما مي پيوندند به به چه مي شود؟ پدر و مادر دار مي شويم ، پدر بزرگ، مادر بزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچه هاي من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت بچه هاي اون هم حتماً به من عمو رحيم مي گويند، نه خوبست دائي رحيم بگويند، مرد بيگانه برادر زن بيگانه بشود بهتر است كه برادر شوهرش شود، مگه چه فرقي مي كند؟ دل بايد پاك باشد، چشم بايد پاك باشد، اسم ها چيزي را عوض نمي كنند، چه چيزها كه نديديم و نشنيديم، واي خدا بدور مگر مادر نمي گفت ...
يكدفعه ديدم سايه اي جلوي در دكان را گرفت، گرماي آفتاب قطع شد و بلافاصله صداي بچه گانه اي گفت: اَه
سرم را بلند كردم، رنده را از روي چوب برداشتم دختر بچه اي بود گفتم:
- اَه به من دختر خانم؟
از حرفي كه زده بودم خنده ام گرفت، لبخندي زدم، اما زود لبخند از لبم پريد چه مرگم شده بود؟ من كه اينقدر گستاخ نبودم، اگر پدرش يا مادرش پشت سرش باشند چي! چه غلطي كردم؟ ديوانه شدي رحيم؟ اين چه حرفي بود زدي
اما با كمال تعجب دختره گفت:
- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستيد؟
توي دلم گفتم، عجب بچه پررويي هست عجب حاضرجواب است گفتم:
romangram.com | @romangram_com