#شب_سراب_پارت_26
- آره همان كه آندفعه رفته بوديم از پهلوي سقا خانه پنير بخريم با من سلام و عليك كرد و فكر كرد تو پسرم هستي و گفت ماشاالله چه پسر خوشگلي
يادم آمد، مخصوصاً كه تعريفم كرده بود خوشم آمده بود، مردي بود ني قلياني با صورت تيغ زده، فوكول زده، عصا در دست و يك انگشتر عقيق،دستش بود كه هر وقت با دست حرف ميزدانگشترش تق تق صدا مي كرد، مثل اينكه عقيق شُل شده بود،نه فقط انگشترش صدا ميكرد بلكه دندان مصنوعي هايش هم توي دهش تق تق ميكردو من خنده ام گرفته بود.
- آره اوستا يادمه
- گويا مردكهء تارزن بساط مشروب چيده و اين بي غيرت هم تمام شب را نوشيده و به تار ميرزا گوش داده، حالا نمي دانم چي گفته و چي نگفته،يا چي داده كه اين تارزن بي شرف هم شبانه خواهر بيوهء خودش را انداخته توي بغل مردك.
- ايواي
- آره رحيم، تو خانوم خانمها را نديدي كه چه خانمي است يك انگشتش به صد تا زن مي ارزد، تو حالا باور ميكني كه اين زن شوهرش را دوست داشته باشد؟ براي هر زني، حتي گدا زن، شوهر ملك طلق است،و زن تا وقتي مهر و محبت شوهر را در دل دارد كه مطمئن باشد فقط به خودش تعلق دارد، وقتي اين تعلق از بين رفت همه چيز تمام ميشود.
- اوستا ببخشيدها شما يه جوري حرف ميزنيد مثل اينكه توي دل زنها هستيد
- آي آي آي رحيم،من درد كشيده هستم،من هر چه را كه ميگويم ديده ام،پدر من هم سر مادرم هوو آورد، مادر بيچاره ام،مادر سياه بختم،كه كه وقتي جوان بو با دار و ندار پدرم ساخته بود و بسكه زن نجيب و سر به راهي بود حتي به پدر و مادرش هم نگفته بود كه خيلي از شبها بي شام خوابيده و خيلي از روزها به خاطر اينكه صاحبخانه را فريب دهد سماور سرد را كنار بساط گذاشته و قوري بدون چاي را دستمال انداخته
آتـش از خـانـه همسـايهء درويـش مخــواه
كانچه بر روزن او مي گذرد دود دل است
اما وقتي پدرم دستش به دهنش رسيده فيلش ياد هندوستان كرده،رفته زني به سن و سال خواهر كوجيكم گرفته...
واي واي رحيم چه شد؟ چه آتشي به پا شد؟ هيچ وقت ضجه هاي مادرم را فراموش نميكنم، هيچ وقت اشك هاي چشمهايش را روي سرو صورت داداش كوچيكم كه هنوز توي بغلش مي نشست، فراموش نمي كنم.
رحيم يك شبه زندگي مثل بهشت ما تبديل به جهنم شد،ديگر آن صفا و صميميت از بين رفت،ديگر مهر و محبت ما نسبت به پدرمان فروكش كرد.باور كن من يكي،بارها و بارها وقتي شب مي خواستم بخوابم آرزو ميكردم كه صبح بيدار شوم و ببينم پدرم مُرده. مادر هر روز هزار بار مي گفت:الهي خبر مرگش برسد،الهي سكته كند بميرد. اما رحيم،پدر نمرد بلكه مادرمان از غصه دق كرد و مُرد.
- آخه چرا طلاق نگرفت؟
- طلاق؟ طلاق؟ رحيم طلاق مي گرفت كجا مي رفت؟چكار ميكرد؟ بچه ها را چه ميكرد؟زن جماعت بدبخت، مهر مادري است كه مي گويند سگ بشي مادر نشي راست ميگويند، نود درصد زنها همه بدبختيها را مي پذيرند،تحمل ميكنند فقط و فقط به خاطر بچه هايشان، تازه مادر من يا زن هايي مثل مادر من،همين خانوم خانمها طلا ق بگيرند كجا بروند؟زنگي شان را چگونه بگذرانند؟رحيم بيشتر زن هاي دروازه قزوين، زن هاي بيوه هستند،همه زن ها كه فاسد نيستند، نه، از ناچاري و لاعلاجي تن به اين كارها مي دهند، مادر ما ماند و سوخت، اما بعد از مرگش همهء ما را آتش زد، پدر خواست زنش را بياورد سر خانهء مادرم، توي رختخواب مادرم، توي لباسهاي تن مادرم، قيامت كردم، من قيامت كردم، از همه بچه ها بزرگتر بودم،بيشتر مي فهميدم، با مادرم سالهاي بيشتري زندگي كرده بودم، تصور اينكه زني كه آتش به زندگي مادرم زده بيايد سر جايش و خانمي كند ديوانه ام كرد توي صورت پدرم ايستادم، سرش داد كشيدم، رحيم حتي دست رويش بلند كردم، مرگ مادرم عقلم را زايل كرده بود،حسابي قاطي كرده بودم،مي خواستم آنقدر عصباني بشود كه بزنه مرا بكشد و راحت شوم،بروم پيش مادرم.
ولي نزد، حتي يك سيلي هم به من نزد، وقتي صدايم را بلند كردم و وقتي دستو را بلند كردم كه بزنمش،مستقيم نگاه كرد توي صورتم بعد تف كرد روي زمين و الله اكبر گفت، دستهايش را بلند كرد طرف آسمان و زير لب يك چيزهايي گفت بعد رو كرد به من گفت:برو حروم زاده عاق ات كردم.
گفتم به درك بگور پدرت خنديدي، سر پيري معركه گرفتي خانه خرابمان كردي.
رحيم ديگر از آن به بعد نه او مرا ديد نه من او را ديدم،بچه ها را برداشتم آمدم تهران. گفتماز آن شهري كه هوايش قاطي هوايي است كه از دهان پدر عياش من بيرون مي آيد دور شويم.
رحيم من يك چيزي مي گويم تو يك چيزي مي شنوي، اما مصيبتي كه من تا بزرگ شدن سه تا بچه كشيدم نصيب هيچ بنده خدايي نشود، تو خوشبخت بودي كه پدرت مُرد و مادرت كنار تو بود، بدبخت كسي است كه مادرش مُرده باشد،يتيم واقعي مادر مرده است نه پدر مرده، مي بيني كه، پدر تو مُرد و مادرت به پاي تو ماند و حالا به هر طريقي بود زندگي كرديد و به اينجا رسيديد.
پدر ناصر مُرد و انيس ماند و بزرگش كرد و حالا شكر خدا زندكي خوبي دارند، گرسنگي و تشنگي و برهنگي قابل تحمل است، بي عاطفگي و نامهرباني ها پدر آدم را در مي آورد.
اوستا نگاهي به كوچه انداخت.
- هي رحيم، پسر شب شده، زود باش لباس ات را بپوش برويم، فردا صبح زود من بايد بروم منزل بشيرالدوله،پيغام داده كارم دارد.
اوستا راست مي گفت خيلي از غروب آفتاب گذشته بود قصهء تلخ او، شيرين بود و هيچ كدام گذشت زمان را نفهميده بوديم.
- رحيم گاهي به عيالم مي گويم: زن! مادر من بدبخت شد كه تو خوشبخت شوي.
اوستا خندهء تلخي كرد.
تراشه هاي چوب را با جارو زير ميز جمع كردم، در دكان را بستم و با اوستا راه افتادم.
- رحيم سعي كن از زندگي ديگران عبرت بگيري، سعي كن از تجربهء ديگران درس بياموزي، مبادا بخواهي همه چيز را خودت تجربه كني، نه، عمر ما كفاف نمي دهد، هيچ وقت نگو من تافتهء جدا بافته ام، من مي توانم، من ميكنم، نه، نه ما همه مان عاجزيم، كوريم، كريم، چلاقيم، پس با تكيه به تجربيات همديگر بايد آنقدر قوي شويم كه اين پل زندگي را طي كنيم و به درٌه سرنگون نشويم، آري پسر آزموده را آزمون جهل است.
romangram.com | @romangram_com