#شب_سراب_پارت_25
- هنوز هم؟
- شايد.
يه خورده از فراموشكاري خودم خجالت كشيدم حق با مادر بود اوستا محمود خويشاوند انيس خانم بود و اگر امروز مادر من نفسي به راحتي مي كشيد و ناني در سفره و آبي در كوزه داشتيم از بركت اين خويشاوندي بود.
قسمت نهم
- ننه جان چي داريم؟ مي خواهي بروم به آقا ناصر و زنش بگويم امشب كه انيس خانوم نيست و تنها هستند بيايند پيش ما؟
- نه رحيم، بگذار زن و شوهر يك شب هم كه شده تنها باشند، عيششان را بهم نزن. هيچ چي نگفتم، سابق بر اين مادر از اين جور مطالب پيش من نمي گفت اما مدتي بود كه احساس مي كردم تعمدي در كار است و مي خواهد روي من باز شود.
فردا غروب وقتي اوستا آمد جريان ديروز را برايش تعريف كردم:
- جايتان خالي بود اوستا (خنديدم) درشكه سوگلي شما ديروز باز هم جلوي دكان ايستاد، فكر كردم دايه خانم باز هم كارتان دارد اما ايندفعه سراغ شما را نگرفتند با من كار داشتند.
- با تو؟ نمي گذارم كارشان را قبول كني، حتماً مردكه فهميده كه ديگه كارش را قبول نمي كنم مي خواد تو را گير بياره، غلط كرده
- نه اوستا صحبت كار نبود پيغامي داشت
وقتي مطلب را گفتم راحت شد
- مي بيني رحيم؟ دنيا چقدر كوچك است؟ كوه به كوه نمي رسد، آدم به آدم مي رسد يعني همين
- اوستا فكر مي كنم خانوم خانوما را هم ديدم توي درشكه بود
- زن بيچاره
تعجب كردم، از نظر من، زني كه آنقدر مهربان باشد و اينقدر ثروتمند اصلاً نبايد بيچاره باشد
- چرا اوستا؟
- رحيم از ظاهر مردم نمي شود پي به زندگيشان برد، تو مو مي بيني و من پيچش مو، مادر تو خوشبخت تر از اين زن است.
- مادر من؟ مادر من؟
- آره رحيم، مادر تو، حتي انيس خانوم
- آخه چرا؟
اوستا چپقش را آتش كرد، روي چهار پايه اي كه من تازگي برايش ساخته بودم نشست پك طولاني اي به چپق زد و گفت:
- رحيم زن جماعت، غلام محبت است، زن مرد گدا، شوهرش را چنان دوست مي دارد كه زن يك پادشاه، شايد هم گدا از نظر عاطفه زنش خوشبخت تر از شاه باشد، زن گرسنگي را تحمل مي كند، تشنگي را تحمل مي كند، برهنگي را تحمل مي كند، شوهرش بچه دار نشود علاقه مادري را كه قوي ترين علايق وجودش است از ياد مي برد، كتك بخورد، تحمل مي كند، فحش بدهي تحمل مي كند اما، اما
اوستا پك ديگري به چپق زد:
- اما رحيم بي وفايي شوهرش ديوانه اش مي كند، هوو را تحمل نمي تواند بكند، اينكه زير سر شوهرش بلند شود را تحمل نمي كند، زني كه مثل گل لطيف است زني كه مثل موش در برابر شير است وقتي پاي زني ديگر به زندگي اش باز شود و بفهمد كه جز او زن ديگري در سر راه شوهرش قرار گرفته، مي شود پلنگ، مي شود گرگ، با چنگ و دندان از حق خودش دفاع مي كند، با چنگالهايش هوو و شوهر بي وفا را تكه تكه مي كند.
- مگر بصيرالملك زن ديگري دارد؟
اوستا آهي كشيد و سرش را تكان داد و گفت:
- رحيم جان من به اين سن رسيدم سر از كار خدا در نياوردم، معلوم نيست چرا نان را به يكي مي دهد و اشتها را به ديگري، ما اينهمه سال در آرزوي يك بچه سوختيم، اينهمه دوا و درمان كرديم اينهمه خرج كرديم خدا يك بچه به ما نداد، بعد به اين مردكه الدنگ پشت سر هم سه تا دختر داد، اين نمك نشناس، قدرنشناس قدر نعمت را نفهميد، گويا در همان روزهايي كه زنش هنوز در بستر بود و زائوي حمام نرفته بود مردكه بي غيرت شال و كلاه مي كند و مي رود خانه ميرزا حسن خان تارزن، مي شناسي كه؟
- ميرزا حسن خان تارزن؟
romangram.com | @romangram_com