#شب_سراب_پارت_20
قسمت هفتم
امروز درست يك ماه و نيم است كه در اين دكان نجاري مشغول كارم، فاميل انيس خانم است اوستاي خوبي است، روز اول كه آمدم صادقانه گفتم كه نجاري اصلاً بلد نيستم. پرسيد:
- دوست داري ياد بگيري؟
- معلومه اوستا.
- نه، اينجوري جواب نده بگو دوست دارم نجاري ياد بگيرم، خنده ام گرفت!
- دوست دارم نجاري ياد بگيرم.
- آهان اين شد، پس از امروز هر چه مي بيني خوب دقت كن به ذهن بسپار، اره و تخته هم مي دهم تمرين كن، آن اره كهنه را هم ببر خانه تان شب ها هم بيكار نمان.
- چشم اوستا.
- گفتي اسمت چيه؟
- رحيم اوستا.
نگاهي توي چشمهايم كرد: خب رحيم آقا فعلاً من كار مي كنم تو فقط نگاه كن.
و اينچنين بود كه من شاگرد نجاري شدم و چونكه مزه بيكاري و سرگرداني را كشيده بودم از هيچ چيز گله نمي كردم، اره دستم را بريد صدايم در نيامد، توي دكان از سرما يخ مي كردم راضي بودم، ناهار توي دكان يك لقمه نان خلي مي خوردم خوشحال بودم و هر روز هزار بار خدا را شكر مي كردم.
اوستا كارش در و پنجره ساختن بود و من يواش يواش مي توانستم تخته ها را اره كنم اما رنده كاري و ميخ كاري را خودش مي كرد.
يكي از روز ها اوستا جلوي در دكان نشسته بود چپق مي كشيد و رفع خستگي مي كرد و من چوب بزرگي را اره مي كردم، صداي چرخ درشكه اي از پيچ كوچه بلند شد، يواش يواش نزديك شد، نزديكتر، و از جلوي دكان گذشت.
اوستا پكي به چپق زد و زير لب گفت:
- پدر صلواتي.
من به كار خودم مشغول بودم، هنوز رويم آنقدر با اوستا باز نشده بود كه همكلامش شوم و اوستا هم شايد هنوز قابلم نمي دانست كه طرف خطابش قرارم ده.
آن روز گذشت، يك هفته بعد من صبح زود مثل هر روز دكان را باز كرده بودم و داشتم جلوي دكان را آب و جارو مي كردم، ديدم اوستا برخلاف هميشه و برخلاف اقتضاي سنش بسرعت وارد دكان شد و جواب سلام مرا وسط دكان داد، آب را كه پاشيدم ديدم همان درشكه باز هم از جلوي دكان ما گذشت و صداي اوستا را شنيدم كه زير لب غريد:
- مردكه الدنگ، افاده اش به نواب مي ماند گدائي اش به عباس.
لباسش را درآورد آستين هايش را با كش بالا كشيد و آماده كار شد.
- رحيم آقا، خدا نكند اول صبحي يك آدم نحس جلوي چشمت و سر راهت ظاهر شود آن روز تا غروب نحسي مي آوري.
با تعجب نگاهش كردم اما چيزي نپرسيدم.
وقتي جلوي دكان را آب و جارو كشيدم روز هاي خوش بچگي ام برايم تداعي مي شد آنروز ها موقع غروب و اول صبح، يعني وقتي پدر مي خواست از در خانه برود يا به خانه برگردد مادر جلوي در كوچه را جارو مي كرد و آب مي پاشيد و بوي تربت بلند مي شد و من آن بو را دوست داشتم. از روزي كه اينجا كار مي كنم بي آنكه اوستا تكليفم كرده باشد به خاطر دل خودم صبح ها به محض اين كه در دكان را باز مي كنم جارو مي كنم آب مي پاشم بعد مي روم توي دكان و تا مدت زيادي بوي خوش تربت به دماغم مي پيچد و سرحالم مي كند. چنان مست بوي تربت بودم كه اصلاً فراموش كردم كه اوستا چه گفت و چه كرد.
آنروز اوستا داستان پادشاهي را برايم تعريف كرد كه گويا از سلطنت خلعش كرده بودند و سر به ديار غربت گذاشته و غريبانه در شهري زندگي مي كرد منتها چون رويگري مي دانسته شاگرد دكان رويگري مي شود و از اين راه ارتزاق مي كند و نمي ميرد و بعد نمي دانم چه مي شود كه دوباره به كشور خودش بر مي گردد و دوباره شاه مي شود و به ملت دستور مي دهد: جانان پدر هنر آموزيد. اوستا منظورش به من بود و نصيحتم مي كرد كه سعي كنم هنر نجاري را حسابي ياد بگيرم چون اگر هنري داشته باشم گرسنه نمي مانم.
حق با اوستا بود اگر من كاري بلد بودم آن چند ماهه بيكار نمي گشتم و آنهمه غم و غصه نه خودم مي خوردم نه مادر بيچاره ام.
اوستا هفته به هفته مزدم را مي داد و قول داده بود وقتي كه حسابي نجاري را ياد گرفتم و توانستم بدون كمك او كار كنم مزدم را اضافه خواهد كرد.
اولين مزدم را كه گرفتم بعد از ماه ها، نيم كيلو گوشت خريدم و دو تا سنگك خشخاشي و يك جفت جوراب براي مادرم خريدم و به منزل رفتم.
هيچوقت قيافه راضي مادرم را فراموش نمي كنم جورابها را گرفت و پيشاني مرا بوسيد. مي خواست دستهايم را هم ببوسد كه خودم را كنار كشيدم و نگذاشتم.
- الهي رحيم پير بشي انشاءالله، الهي يك دختر شير پاك خورده نصيب تو شود انشاءالله.
romangram.com | @romangram_com