#شب_سراب_پارت_19
- نه فقط براي بشقاب نه، قابل شما را ندارد آمدم ديدني از همسايه جديد بكنم، والله فرصت نكرده بودم تا حال خدمت برسم.
- خواهش مي كنم خدمت از ماست مشرف فرموديد، صفا آورديد، قدم روي چشم.
و خانم آمد توي اتاق. از جا پريدم.
- سلام.
خانم هيچ انتظار ديدن مرا نداشت.
- وا خدا مرگم بده، تندي چادرش را كيپ كرد.
- سلام آقا حالتان احوالتان، خدا نكرده مريض هستيد اينموقع روز خونه تشريف داريد.
مادرم مداخله كرد.
- نه انيس خانم جان، صاحب كارش مدتي است پيدايش نيست.
- وا مگه مي شه؟
- شده ديگه، طفلك رحيم، بيكار شده نه مي تواند دل از آنجا بكند نه جاي ديگه كاري فراهم شده.
انيس خانم نشست. زن جا افتاده و با تجربه اي به نظر مي آمد، نگاهي به مقوايي كه رويش نوشته بودم انداخت.
- تابلو نويس هستيد؟
خوشم آمد كيف كردم.
- نه براي دل خودش مي نويسد، همينجوري، از بچگي علاقه دارد، هر وقت بيكار است، مشق خط مي كند.
انيس خانم نگاه دقيقي توي صورت من انداخت، از فرق سر تا نوك پايم را ورانداز كرد مثل اينكه خريدارم بود، سرخ شدم، بعد رنگم پريد، روي پاهايم صاف نشستم، اصلاً نمي دانستم چه بايد بكنم.
مادر دويد چايي درست كند. بعد از كمي سكوت، انيس خانم با لحن خيلي مهربان پرسيد:
- چند سال داري پسرم؟
- نوزده سال خانم.
- پير بشي انشاءالله، جواني، جاهلي، سالمي تا برسي به سن ما يك اوستا مي شوي، اين اربابت چه كاره بود؟
- فرش فروش خانم.
- فرش فروش؟ پس چي شده؟ چرا گم و گور شده؟ اسمش چي بود؟
- حاجي ...
- آه آه مي شناسم مي شناسم آنكه خانه شان پاچنار بود؟
دلم تپيد، خوشحال شدم، بالاخره يك كسي پيدا شد كه خبري از ارباب من بدهد.
- بلي بلي در بزرگي داشتند توي هشتي، ته كوچه.
- آهان خودش است مي شناختم، خياط خانمش و دختر خانمش بودم.
- خبر از آنها داريد؟ چي شدند؟ خانه شان هم خالي است؟
انيس خانم آهي كشيد، سرش را پايين انداخت، زير لبش مثل اينكه دعا مي خواند يا چيزهايي مي گفت چه مي دانم شايد هم داشت كسي يا كساني را نفرين مي كرد. جرأت نكردم دوباره سراغ حاجي آقا را بگيرم. او هم ديگر چيزي نگفت.
romangram.com | @romangram_com