#شب_سراب_پارت_144

خدایا جز چند ماهی بقیه زندگی مشترک ما تلخ بود همیشه قهر بودیم همیشه دعوا کردیم شیرینی آن چند ماه ارزش این همه بدبختی را داشت آن عشق سوزان ارزش این تحقیر جانگذاز را داشت اگر دوستم داشت آیا بچه مان را می گشت بفکر آخرین حرفهایش بودم چه گفت آخرین کلامی که با هم حرف زدیم چه بود
آخرین شب آری شب قبل از این ماجرا شب چهارشنبه چه شبی بود بعد از ماه ها شب خوبی بود مرا زیر و رو کرد مرا تکان داد همه گله هایم فروکش کرد هنوز در سکر آن شب بودم که گویی پتک بر مغزم فرود آمد ای احمق نادان آنها همه نقشه بود آن همه عشوه و ناز حیله زنانه بود همه حقه بود می خواست چهارشنبه بهانه ای برای بیرون رفتن از خانه را داشته باشد حمام را بهانه کند کی می تواند جلویش را بگیرد پس بی من نمی توانست بخوابد کشک بود چرا نمی خواست مرا نمی طلبید من وسیله بودم وسیله ای برای کشتن بچه مان وای خدایا
رحیم می گم برو دنبال دایه خانمش بگذار بیاید ببیند چه حال است
هر کاری بگی میکنم جز این نمی توانم آنجا نمی توانم
آخه پسر خدا نکرده زبانم لال
زبانت لال که چی می میرد چه بکنم بگذار بعدا هر چه با من می خواهند بکندد حالا بنشینم غصه زندگی خودم را بخورم
صدای در بلند شد نا نداشتم بلند شوم ماشالله مادر قدرت مقاومتش بیشتر از من بود بلند شد رفت دم در مدتی طول کشید تا بیاید هر حرکتی مرا امیدوار می کرد انشالله یکی از راه برسد خوش خبر باشد انشالله همان کسی که این بلا را سرش آورده برای احوالپرسی بیاید انشالله پدرش باشد انشالله مادرش باشد
صدای بالا آمدن مادر از پله ها شنیده شد
کی بود مادر
زن آقا سید صادق بود همراه مرتضی پسرش دنبال الماس آمده بودند که برود بازی کنند گفت درتان بسته است نگران شدیم الماس پیدایش نیست فکر کردیم مریض است
چه گفتی
حال و احوال را گفتم دل نگران شد گفت خوبه آقا رحیم بره دنبال دکتر حجت خیلی دکتر خوبیه بالای شهر نشسته دکتر اعیان اشراف است
وای خدا این اعیان اشراف دم مرگ هم باید بالاسر مرده هایمان حاضر شوند اسم دکتر حجت را شندیه بودم می دانستم آن بالا بالاهاست پیش اش بروی یک عالمه می گیرد تا چه برسد بیاید توی خانه آن حکیم زپرتی ته کیسه ام را با نسخه اش و کرایه رفت و برگشت اش و حق القدمش بالا آورد این را چه بکنم
رحیم برو پسرم حالا محبوبه هر غلطی می کرد به جای خودش دختر مردم است مادر الماس است زن تست خدا نگرده بعدا پشیمان می شویم و ندامت ما را می کشد که ایکاش دکتر حجت را بالای سرش می آوردیم و نیاوردیم
ساکت بودم چه بگویم
رحیم این دست و آن دست نکن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
بلند شو شب برو بیار جمعه است حتما توی خانه اش است
از کجا معلوم چله تابستان شاید رفته بیرون شهر
تو برو اگر نباشه دیگه مصلحت خداست تو سعی ات را کردی
آخه مادر
چیه آخه ندارد بالاخره باید دختره بلند شود بیدار شود
والله چی بگم چه جوری بگی حرفت را به مادرت بگو خودت هم از پا افتادی رنگ به صورت نداری شب تا صبح چشم روی هم نمی گذاری اینجوری مگر می توانی بری کار بکنی بلند شو بلند شو
مادر آخه از آنجا تا اینجا میدانی کرایه درشکه چند می شود
خب بشود چه بکنم دیگه پیش آمده نباید پیش می آمد بی عقلی زنت است خودسری یک دندگی هیچ کس را به حساب نیاوردنش است چه بکنیم
والله مادر پول ندارم
الهی قربان تو بروم بیا بیا مادر چارقدش را باز کرد گوشواره هایش را در آورد داد به من ببر ببر اینها را برو دنبال دکتر
روز جمعه همه جا بسته کجا ببرم بفروشم
پای پیاده به هر جایی که امیدی می رفت سر زدم هیچکس را پیدا نکردم چه بکنم چه بکنم میخواستم بروم پیش اوستا از او قرض بگیرم اما رویم نشد می پرسید چه شده چه می گفتم به یک بیگانه راحت تر می توانم بگویم که زنم سر خود رفته این کار را کرده اما به آشنا نمی توانستم بگویم تصمیم گرفتم بروم پیش دکتر و جریان را بگویم و شاید گوشواره های طلا را با خودش معامله کنم در بزرگی با رنگ قهوه ای سوخته تراشکاری عالی درشکه رو در را زدم چند بار بالاخره پیرمردی لنگان لنگان آمد
کیه

romangram.com | @romangram_com