#شب_سراب_پارت_142

مادرم آهسته چادر را از سرش برگرفت هوا گرم بود به من گفت بلندش کن شمد را از زیرش بیرون بکشم دوباره بلند شدم مادر با وحشت گفت
رحیم ببین خونریزی کرده
کنار تشک اش زانو زدم به خونی که دامن و ملافه و تشک را سرخ کرده بود خیره شدم وحشتناک بود گویی سر گوسفندی را بریده اند محبوب جان چه شده چرا زمین خورده ای آخر آخر چرا تمام وجودم مالامال از دلسوزی و همدردی شده بود محبوب عزیز من چرا این بلا سر تو آمد مادر برخلاف من حالت تهاجمی داشت گویی رفته رفته عصبی تر می شد دامنش را بالا زد و بین پاهایش را ورانداز کرد اول مات اش برد و بعد با غضب گفت
دختره آب زیر کاه زمین خورده نه جانم زمین نخورده رفته داده بچه اش را پایین کشیده اند
گویی صاعقه ای بر فرق سرم کوبیده شد چیزی راه گلویم را گرفت هی قورت دادم پایین نرفت
چی چی گفتی
هیچی رفته بچه اش را انداخته
بچه اش کی گفته این بچه فقط مال اوست کی به او این حق را داده بی اجازه من بی خبر ازمن بی اراده دستم را بالا بردم تا یک سیلی زیر گوشش بزنم ای عفریته هفت خط ای جادوگر حرامزاده مادر دستم را میان زمین و هوا گرفت
چه کار می کنی می خواهی او را بکشی خودش دارد از زور خونریزی می میرد برو حکیم بیاور
چه خبرته سر می بری
زنم دارد از دست می ره
آخ بمیرم برات بدو بدو
بی آنکه متوجه شوم به زنی سخت تنه زده بودم که سرم دادکشید اما وقتی فهمید چرا می دوم عصبانیتش به محبت تبدیل شد دویدم نفس نفس می زدم اصلا چشمم اطرافم را نمی دید جلوی چشم ام قیافه رنگ پریده محبوبه بود و ملافه پر از خون وقتی رسیدم جلوی در قابله ای که الماس را بدنیا آورده بود در را زدم تازه متوجه شدم که با کفش های کهنه مادر که پشت شان را خوابانده و توی خانه می پوشید این همه راه را دویده ام
تمام شب من و مادر بالای سر محبوبه نشستیم بی هوش بود رنگ پریده و نزار آخ که وقتی زبانش کار نمی کرد چقدر مظلوم و دوست داشتنی بود الماس مدتی دور و برش چرخید
الماس جان بیا بگیر پهلوی مادرت بخواب اوف شده
انگشت کوچکش را می زد روی صورت مادرش و با تاسف می گفت اوف اوف
مادر تکیده شده بود هیچ حرف نمی زد غمی بزرگ توی چشمهایش بود که نه فقط مختص این لحظه و این جریان بود بلکه غم بدبختی پسرش بود
رحیم رحیم اگر صبح بیدار نشد برو یک حکیم حسابی بیاور
مادر قابله که بهتر از حکیم حالیش می شود که چی به چیه یک مرد از کجا بفهمد چه بر سر یک زن آمده
می فهمد پسر جان می فهمد تجربه دارد قابله فقط بچه را به دنیا می آورد که اگر هم نباشد خود بچه بی کمک دیگری به دنیا می آید
حالا بگذار صبح بشود
من دلواپس به هوش آمدنش نیستم خون امان نمی دهد می ترسم
چی می شود خون بند نیاد چی می شود
خدا به دور خون می بردش
یعنی چی می برد

مادر با ناراحتی نگاهم کرد و با صدایی که گویی از ته چاه در می آید گفت
می میرد پسر می میرد
آنقدر آسمان را نگاه کردم ستاره ها را شمردم خدا خدا کردم تا صبح شود گویی شب ده برابر شده بود گویی آفتاب بنا نداشت بیرون بیاید نه خواب داشتم نه آرام اگر می توانستم بخوابم اینقدر بدبختی نمی کشیدم مادر چادرش را رویش کشیده بود به دیوار تکیه داده بود گاه چرت می زد گاهی می پرید اما من تا صبح چشم بر هم نگذاشتم

romangram.com | @romangram_com