#شب_سراب_پارت_132

گفتم : ولش کن بگذار ببينم چه طور مي رود .
مي دانم جائي ندارد برود ، کجا بايد مي رفت ؟ خانه پدرش ؟ اينهمه سال اجازه ندادند پايش را از آستانه در به درون بگذارد حالا مي تواند ؟ نشستم جلوي پنجره و نگاهش کردم .
چمدانش را آورد لباسهايش را توي آن ريخت ، مثل اينکه به عروسي مي رود گردن بند به گردنش بست انگشتري به انگشت اش کرد ، اشرفي اي که براي تولد پسرم بهش داده بودم برداشت ، گفتم :
- آن را بده به من .
مادرم گفت : رحيم ول کن .
- خودم داده ام مي خواهم بگيرم .
اشرفي را بطرفم پرتاب کرد برداشتم و با النگوها که هنوز توي دستم بود گذاشتم توي جيبم .
جامه دانش مثلا که آماده شده بود رفت بچه را از بغل مادرم کشيد ، چمدان را برداشت ، چادر را به سر افکند و از اطاق خارج شد کفش هايش را پوشيد يک لنگه کفش من سر راهش بود با حرص آنرا وسط حياط پراند نمي توانست درست راه برود قدرت اينکه يکدست چمدان را حمل کند و بچه هم بغل اش باشد را نداشت ، هيچي نشده تلو تلو مي خورد دلم سوخت از پله ها داشت مي رفت پائين ، از وسط پلکان بوسط حياط جستم جلوي پله دالان نشستم و راهش را بستم .
مادرم گفت : محبوبه جان ، ول کن ، کوتاه بيا .
گفتم : تو کار نداشته باش .
مي خواستم ببينم اين نمايش را چگونه خاتمه مي دهد ، رسيد جلوي من ، خنده ام گرفت گفت :
- رد شو بگذار بروم .
توي صورتش نگاه کردم ، دلم براي او سوخت ، دلم براي خودم سوخت ، دلم براي اين طفل معصوم که اسير حماقت هاي ما شده بود سوخت ، نگاهش کردم ، با تاسف با دنيائي غم با دنيائي غصه ، آخه چرا ؟ چرا آن عشق به اينجا انجاميد ؟
- برو کنار مي خواهم بروم .
- مي خواهي بروي ؟ به همين سادگي ؟ خانه مرا بار کرده اي و مي خواهي بروي ؟
فکر کرد منظورم به چمدانش است که خرت و پرت هايش را تپانده بود با حرص جامه دان را محکم کوبيد روي زمين : حالا رد شو مي خواهم بروم .
- خوب ، اين از نصفش ، ولي نصفه اصل کاري مانده !
- اصل کاري ؟
به آرامي بلند شدم ، پسرم را از آغوشش بيرون کشيدم و آهسته روي زمين کنار ديوار گذاشتم از جلوي پله و دالان کنار رفتم و با دست به در اشاره کردم : حالا بفرمائيد تشريف ببريد هري ...
از اول مي دانستم نمي رود ، اينها همه نمايش بود ، اينها مد تازه بود ، کجا برود ؟ تمام پل ها را پشت سرش خراب کرده بود ، روي برگشت نداشت ، باز هم بايد همينجا بماند ، پهلوي خودم ، مدتي هاج و واج کنار ديوار ايستاد و بعد سرش را آورد پائين مثل بچه آدم رفت توي اطاق .
- ننه خوب گوش هايت را باز کن ، ديگر حق ندارد اين بچه را از خانه بيرون ببرد ، الماس بايد حمامش را هم با تو برود ، فهميدي ؟ دستت سپردم ، يا علي ما رفتيم .
از در خانه بيرون آمدم ، خانه نه جهنم دره ، نه ، دروازه دوزخ ، واي خدايا ، آيا مي شود زندگي اينقدر تلخ باشد ؟ چگونه مي شود عشق اين چنين تبديل به تنفر شود ؟
آن محبوب نازنين چه شد ؟ کجا رفت ؟ مرد ؟ آن عشق آتشين چه شد ؟ خاموش شد ؟ افسرد ؟ اين همان دختريست که گاه و بيگاه لذت به در دکانم مي افشاند ؟ اين همان است که با من راز دل مي خواست بگويد ؟ اين همان است که همه چيز را بخاطر من ول کرد و آمد ؟
آري رحيم ، يادت باشد ، دختري که به پدر و مادرش وفا نکند به شوهرش هم وفادار نمي ماند ، کسيکه آن دبدبه و کبکبه را پايمال هوا و هوس نفس و آتش شهوت بکند ، زندگي محقر ترا هم ول مي کند اين رسم روزگار است ، اين قانون غير قابل تغيير است ، همانطور هم مَرد ، پسري که بخاطر زن ، مادرش را بيازارد در آينده نه چندان دور بخاطر زن ديگري ، زن قبلي را خواهد آزرد ، دخترها و پسرها احمق و نادان هستند که فکر مي کنند پسر را از مادر جدا بکنند بُرده اند يا دختر را از پدر و مادرش دور کنند تمام محبت هايش را به خود اختصاص داده اند .
چه بکنم ؟ خدايا چه بکنم ؟ من کجا را دارم بروم ؟ من هم بي کسم من هم بي خانمانم ، برگردم خانه ؟ به آن خانه ؟ واي نه ، اصلا پاي رفتن نداشتم ، ويلان و سرگردان توي کوچه راه مي رفتم ، شال کشمير زير بغلم بود و من فراموشش کرده بودم ، در عالم خودم بودم جريانات سه روز را مرور مي کردم .
- آقا مي فروشيد ؟
صداي زني بخودم آورد .
- چي را خانم ؟
با دست اشاره کرد به شال : اينرا .

romangram.com | @romangram_com