#شب_سراب_پارت_131
- غلط کردم زن تو شدم ، برو ديگر اسم مرا هم نياور ، برو پيش همان کوکب جانت ، تو لياقت همين زن ها را داري ، اصلا برو بگيرش ، بر من لعنت اگر بگويم چرا .
نمي دانستم آيا قيافه من هم در چشم او همان قدر زننده است که چهره او در چشم من مي نمود ؟ همان قدر کريه ؟ همان قدر نفرت انگيز ؟ فرياد زدم :
- مي روم مي گيرمش ، به کوري چشم تو هم که شده مي گيرمش .
- به جهنم .
من درست مثل غريقي شده بودم که توي درياي پر تلاطم گير کرده و براي نجات به هر چيزي متوسل مي شود اما گاهي به انچه که پناه آورده که نجات يابد گردابي است که در کام مي کشدش ، راه افتادم که بروم ، اما کجا ؟ تا وسط تالار رفته بودم که برگشتم و گفتم :
- زن گرفتن پول مي خواهد ، پول ها را کجا گذاشته اي ؟ دنبال پول روي طاقچه گشتم نبود ، فرياد زدم پول ها را کجا گذاشته اي ؟
- آخر ماه است ، چه پولي ؟ همه را پلو و خورشت کردي ، قاب قاب ميوه کردي و چپاندي توي شکم فاميل محترمت .
اين ماهي سي تومان پدرش هم مثل جهيزيه اش وبال گردن من شده بود ، من کاري به کار پولش نداشتم خودش مي گرفت خودش خرج مي کرد ، خودم هم هر چه دستمزد مي گرفتم مي اوردم مي گذاشتم توي صندوق ، کليد صندوق هم هميشه در اختيار خودش بود گفتم :
- خوب کردم ، تا چشمت در بياد ، کجاست ؟ اين صاحب مرده کجاست ؟ کليد را مي خواستم ، نداد ، گشتم پيدا کردم زير فرش گذاشته بود ، در صندوق را باز کردم پولي نمانده بود همه را خانم پيراهن کريپ دوشين خريده بود مزد خياط داده بود به دايه بذل و بخشش کرده بود ، بکند ، بخرد ، زن است ، خرج دارد چشم شوهر کور ، زن گرفته بايد خرج کند ، اما آخه حق ندارد بعد سالهاي سال دو تا مهمان آمده يک بشقاب غذا جلويشان بگذارد ؟ بابا فک و فاميا کنيز و غلام که از دهات مي آيند ، بخاطر گل روي کنيز و کلفت احترامش مي کنند يعني من و مادرم در حد يک کلفت و نوکر نيستيم ؟ اين الم شنگه براي چي راه افتاده ؟ آخه اين دختر که همه اش صحبت پلو و خورش زعفران زده و روغن کرمانشاهي و شربت و مربا و گز و قطاب و باقلوا مي کند ، که سيني سيني خيرات مي دادند ، اينقدر دلش کوچک است که دو روز مهماني را که از جيب خودم خوردند و گورشان را گم کردند و رفتند را تحمل کند ؟ بايد بگذارم بروم ، يک مدت بماند ، تنها بماند تا دست از اين بازيها بردارد ، چشمم افتاد به شال کشميرش ، روانداز خوبي است ، من اگر قرار است توي دکان بخوابم يک همچو چيزي لازم دارم ، برداشتم ، فريادش بلند شد : آن را کجا مي بري ؟ به هر جا دلم بخواهد ، هار شده بودم ، ، ديوانه شده بودم چشمم به النگوهاي دستش افتاد ، اين اولين بار بود که توي دستش مي ديدم ، پس اينطور ، مخصوصا زده به نيت طعنه زدن به فقر و ناداري کوکب ، براي چزاندن دل اون طفل معصوم ، زنها بي آنکه بدانند چه گناه هاي نابخشودني مي کنند ، ظاهر قضيه اين است که خود را مي آرايند ، اما نيت شان شيطاني است ، خود را به رخ کشيدن است ، ديگران را خفيف کردن است .
- آن را دربياور ببينم
- چي را ؟
- النگو را
- در نمي آورم ، خجالت بکش .
- گفتم در بياور .
ديوانه شده بودم ، باور نمي کردم که اين خودم هستم ، اينقدر ناجوانمرد ، اينقدر خشن ، اينقدر بي رحم ، با خشونت دستش را گرفتم النگوها را کشيدم .
خدايا اين همان دستهاست ؟ هماني که وقتي نوک انگشتم از روي چادر به دستش خورده بود گوئي يک ديگ پر از لذت از فرق سرم تا نوک پايم ريخته بودند ؟ اين همان دست هاست که به لطافت برگ ياس بودند ؟ اين همان دست هاست که نگذاشتم ظرف بشورند ديگ بسابند مبادا که خراب شوند ؟ چرا اينقدر بنظرم زرد و بي رنگ مي آيند ؟ چرا مثل دست مرده بي روح و سردند ؟
- صبر کن خودم در مي آورم .
دستش را رها کردم : در بياور به زبان خوش در بياور .
النگوها را بيرون کشيد و به طرفم پرتاب کرد : بگير برو گمشو .
- پدرت گم شود .
بطرفم پريد : خفه شو ، اسم پدرم را نياور ، دهانت را آب بکش ، تو لايق نيستي کفش هاي پدرم را هم جفت کني ، اسم پدرم را توي اين خانه خراب شده نبر ، مرتيکه بي همه چيز بي آبرو .
- بي همه چيز پدرت است ، بي آبرو پدر پدر سوخته ات است که اگر آبرو داشت ، دختر پانزده ساله اش پاشنه دکان مرا از جا نمي کند ، همان پدر پدر سگت که ...
فرياد زد : پدر سگ تو هستي که دنبال هر سگ ماده هرزه اي مي دوي که به خاطر رفتن کوکب به مادرت پارس مي کني
ديگر نفهميدم چه مي کنم يک سيلي محکم ، که اگر به يک مرد زده بودم مي افتاد زير گوش اش خواباندم . تلو تلو خورد و دست به ديوار گرفت ، اگر گريه کرده بود پشيمان مي شدم ، بغلش مي کردم پايش را مي بوسيدم مثل بچه اي که خطا مي کند و کتک مي خورد بعد مي دود توي بغل آدم ، ولي نه که نکرد بلکه باز هم زبان درازي کرد :
- حق داري ، تقصير من است ، اين سيلي حقم بود ، بد غلطي کردم که زن تو شدم ، ولي ديگر يک لحظه هم توي اين خانه نمي مانم .
مادرم با نگراني دم در اطاق ظاهر شد ، پسرم در آغوشش بود که لب ورچيده و با بغض به ما نگاه مي کرد ، چانه اش مي لرزيد و آماده گريه بود ، به شدت ترسيده بود ، خدايا اين همان بچه ايست که من مي ترسيدم يتيم شود ؟ خدايا بندگان تو چقدر احمق هستند که فکر مي کنند بيشتر از تو مي دانند مثلا من خواستم از يتيم شدن پسرم پيشگيري کنم ، اين بچه با پدر و مادر يتيم است ، والله من بي پدر خوشبخت تر از اين طفل معصوم بودم ، اين مادر است که اين بچه دارد ؟ رو به محبوبه کردم و گفتم :
- برو ببينم کجا مي روي؟
گفت : بنشين و تماشا کن .
مادرم با لحني آرام و مهربان گفت : محبوب جان ، بيا از خر شيطان پياده شو
romangram.com | @romangram_com