#شب_سراب_پارت_1
قسمت اول
- سلام
- به به سلااام پسر گلم چطوري؟
- بيست گرفتم حاج آقا
خط كشم كه ورقه ام را مثل پرچم بر بالاي آن چسبانده بودم پايين آوردم و جلوي چشم حاج آقا محسن گرفتم.
- بارك الله پسر خوب، چه درسي را بيست گرفتي؟ املا را؟
- نه حاج آقا.
- حساب را؟
- نه حاج آقا.
- چي را بيست گرفتي؟ بگذار عينكم را روي چشمم بگذارم ببينم پسر گلم چه كرده؟
حاجي آقا دست توي جيب جليقه اش كرد و عينكي را كه به جاي دسته؟زنجير داشت از جيب در آورده روي دماغش گذاشت و به ورقه ام زل زد.
"جور استاد ز مهر پدر"
- اين چيه؟
- مشق است حاج آقا خوشنويسي است.
قيافه حاج آقا در هم رفت يك كمي هم لب ورچيد.
و دل كوچك من شكست.
اين پرده اولين تصويري است كه از دوران كودكيم بياد دارم، زندگي من از همانجا شروع شده، قبل از آن را اصلاً بياد ندارم اوستا اجازه داده بود هر وقت فرصت داشتم توي اتاقش بروم، صاحبخانه مان بود، آذري بود با من با تركي حرف مي زد فارسي را مثل اين كه فقط خوب مي خواند، صحبت كردنش خنده دار بود، مادر من فارس زبان بود براي همان من قبل از اين كه مدرسه بروم فارسي را هم بلد بودم. وقتي كنار دست اوستاي خطاط مي نشستم و به حركت دستش خيره مي شدم صداي قلم كه روي كاغذ كشيده مي شد تمام تار و پودم را مي لرزاند، دوست داشتم كلمه اي بنويسد كه قلم از روي كاغذ بلند نشود، عاشق سين و شين بودم، يكبار وقتي اوستا داشت مي نوشت:"من مست و تو ديوانه" نوانستم صدايي را كه در درونم پيچيده بود ببلعم و يكدفعه ناله اي از دهانم بيرون جهيد كه اوستا را ترساند.
- چته؟
وقتي حالت عجيب مرا ديد و متوجه شد كه صداي قلم حالي بحاليم مي كند با لبخند گفت:
- پسر سه تا نقطه بگذارم حالت جا مي ياد.
روي كاغذ نوشت مست و رويش سه تا نقطه گذاشت شد مُشت و با محبت مُشتي بر پس گردن من زد.
بعد ها وقتي بزرگ شدم، شانزده هفده ساله بودم و بياد آنروز ها مي افتادم دلم از حركات اوستاي خطاط چركين شد. ايكاش ما، در همان عالم ناداني دوران بچگي، كه هيچ از گناه و آلودگي خبر نداريم بمانيم و يا بميريم. فكر مي كردم نكند اوستا مرا ناز ناصري مي داد...
دوران خوش كودكيم خيلي كوتاه بود.
عزيز دردانه آقا بودم، مثل بچه هاي خوشبخت مدرسه مي رفتم، كتاب داشتم، قلم و دوات داشتم، نصاب الصبين مي خواندم همه شعر بود، نه آقا سواد داشت نه ننه ام، اما تا بزرگ شوم نفهميده بودم كه چه جوري در يادگيري به من كمك مي كردند هر چند كه در خانه از درس خواندنم راضي بودند اما در مكتب خانه هيچوقت جزو شاگردان خوب نبودم.
ببحر تقارب تقرب نماي بدين وزن ميزان طبع آزماي
فعول فعول فعول فعول چو گفتي بگو اي مه دلرباي
بقيه بادم مي رفت، آقام نگاه بدي به صورتم مي كرد و ننه ام با تعجب مي گفت:
- همين بود؟
- نه بقيه دارد.
romangram.com | @romangram_com