#ثروت_عشق_پارت_95

- اون آدم رباها چی شدن؟

- اونا رو ولشون کن. بیا به این آدرسی که میگم.
سپس آدرس رو به شهاب گفتم. اون گفت خودشو زود میرسونه. در دلم به خودم لعنت میفرستادم که چرا این کارو کردم... از طرفی چاره ای هم نداشتم. گلویم گرفته بود، بغضی سنگین گلویم را گرفته بود و داشت خفم میکرد. ارسلان روی چهارپایه ای نشسته بود و افرادش هم بیرون منتظر آمدن شهاب بودند. ارسلان دیگر با من حرفی نزند، تا اینکه صدای فریادی آشنا و دلنشین از بیرون به گوشم رسید.
- سمانه! سمانه!

با صدای خفه ای ناله کردم:« شهاب... نیا.»
اما شهاب همچنان صدام میکرد. یکدفعه صدای مشتی به گوش رسید و فهمیدم که آن ها با هم درگیر شده اند.
- ارسلان تو رو خدا..... شهاب هیچکارس...
صدای کتک کاری پسرها از بیرون میومد. ارسلان سمتم آمد و دهانم را دوباره با آن پارچه ی بدبو بست.
- خیلی حرف میزنی! بشین و تماشا کن... من گفتم زنده میذارمتون، نگفتم که سالم میذارمتون!
بی نتیجه تلاش کردم که حرف بزنم، اما دستماله محکم به دهنم بسته شده بود.
- بیاریدش اینجا بچه ها! بذارید این دختر ببینه که من چه قدرتی دارم!
دوتا از مردها شهاب را درحالیکه به شدت تقلا میکرد و اسم منو صدا میزد آوردند. دست هایش را بسته بودند. مرد سومی هم پشت سرشان آمد و در را بست. خدایا... از یه طرفِ صورت شهاب خون میچکید و دلم را ریش میکرد. شهاب با دیدن من دست از تقلا برداشت و طوری به من نگاه کرد که انگار روح دیده. رگ پیشانیش بیرون زده بود و در صورتش درد و رنجی آشکار دیده میشد... میدونم چه حسی داره... دقیقا حسیرو داره که وقتی من عرفان و ارسلان رو اونروز بین گروهی دیدم که با گروه شهناز معامله میکردن... حسی ترکیبی از غصه، عشق، خیانت، دروغ... حسی که آدم رو حسابی گیج میکرد. حسی که واقعا نمیدونستی باید چیکار کنی، از یه طرف شهاب خوشحال بود که منو دوباره میدید از یه طرف ناراحت بود که اینجوری بهش دروغ گفتم.

ارسلان لنگان لنگان به سمت شهاب رفت. چسب دهان شهاب را باز کرد و گفت:« منو که میشناسی، نه؟»

romangram.com | @romangram_com