#ثروت_عشق_پارت_63
- خیلی خوبه.
- خیلی خوبه که شما میگین خیلی خوبه.
- میدونی امروز بهترین روز عمرمه! و اینا همش به خاطر توئه دخترم.
- شما لطف دارید، پدر.
- حالا میتونی بری.
من به اتاقم رفتم و در را بستم. روی تختم دراز کشیدم و گفتم:« خدایا شکرت! که داده ات نعمت است، و نداده ات حکمت!»
آن روز هم اینگونه به پایان رسید.
صبح که شد، از خواب بلند شدم. دستم تقریبا خوب شده بود و چهره ام هم به جز جای زخم، کاملا ترمیم شده بود. دستم کمتر درد میکرد، دست کم میتوانستم ازش استفاده بکنم. مثل همیشه برای دیدن شهاب از اتاقم بیرون زدم. وارد اتاق شهاب شدم. شهاب روی تخت به آرامی خوابیده بود و پدرش هم روی صندلی کناری اش خواب بود. برای آنکه آن ها را بیدار نکنم به آرامی به سمت در برگشتم؛ اما درآستانه ی در، درخشش چیزی توجه من را به خودش جلب کرد: همان ساعتی که روزی قصد دزدیدنش را داشتم، روی میز عسلی کنار دسته گل هایی بود که برای شهاب آورده بودند. یادم آمد که شهاب گفته بود این ساعت یادگاری کسی است. مصمم شدم دفعه ی بعد قضیه ی این ساعت را از شهاب بپرسم... یه جورایی احساس میکردم این ساعت به من مربوط میشود.
به اتاقم برگشتم و مشغول خواندن کتاب بلندی های بادگیر شدم، آن هم برای بار دوم. حدود یک سوم کتاب را خوانده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به شهاب سری بزنم. از جایم بلند شدم، جلوی آینه ای کثیف موها و سر و وضعم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. به در اتاق شهاب که رسیدم، در زدم و وارد اتاق شدم. شهاب بیدار بود و پدرش هم با لبخندی کنار پنجره ایستاده بود. متوجه شدم که ساعت دیگر روی میز نیست. روی تخت کنار شهاب نشستم و گفتم:« بهتری؟» او خودش را روی تخت جا به جا کرد و گفت:« آره، خیلی بهترم.» با خوشحالی متوجه شدم که شهاب صدایش دیگر مثل قبل آرام و گرفته نیست، بلکه درست مثل روز اولش و با همان صدای رسا صحبت میکرد. لبخند زدم:« خوبه.» به میزی که ساعت رویش بود نگاهی دوباره انداختم و تصمیم گرفتم فعلا بیخیال موضوع بشوم تا زمانی که اتفاقی ساعت را ببینم و حرفش را پیش بکشم. اما ظاهرا، خود شهاب حرفش را پیش کشید. او ساعت را از جیب بغلش درآورد، به پدرش نگاهی کرد و پدرش با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون رفت. شهاب دست هایش را که در دستان من قرار داشت، بیرون کشید و ساعت را به نرمی در دستم گذاشت؛ گفت:« یادته میگفتم این ساعت برام خیلی ارزشمنده؟»
- آره. قضیش چیه؟
- راستش... این ساعت مال توئه. به خاطر همین برام خیلی باارزش بود.
- ها؟
- اوم... بذار اینجوری بهت بگم. تولد بیست و پنج سالگی مرجان خانوم، مادرت بود. پدرم به اون این ساعت رو هدیه داد. اونم با اینکه از لحاظ مالی در مضیقه بود، اما اونو نفروخت. چون میگفت مهربانترین ارباب دنیا اینو بهش هدیه داده. من اون موقع هشت سالم بود، اما راستش چهره ی مرجان خانومو خوب به یاد ندارم. وقتی که مادرت تورو باردار شد، دو هفته قبل از فارغ شدنش، ساعت رو توی خونمون جا گذاشت. بعد از اون، به خاطر بارداریش دیگه خونمون نیومد تا اونو بهش پس بدیم. یه روز قبل از مرگش، بهم تلفن زد و ازم خواست که وقتی که زایمان کرد و ما به دیدنش رفتیم، این ساعت رو هم براش ببریم. میگفت میخواد اینو به دخترش هدیه بده، چون ارزشمندترین چیزیه که داشته... اما خب... اون هیچوقت نتونست اینو به دخترش هدیه بده، به خاطر همین، من اونو براش نگه داشتم. مطمئن بودم که یه روز نسیمو پیدا میکنم و اینو بهش میدم... حالا هم همینکارو میکنم، نسیم.
او با آرامش بهم لبخندی زد و گفت:« از طرف مادرت.»
من اشک در چشم هایم جمع شده بود و نمیدانستم چه باید بگویم. لبخندی زدم و با لکنت گفتم:« ممن...ممنونم شهاب.»
- کاری نکردم... امیدوارم مادرت الآن در بهشت، که جایگاه حتمیشه، خوشحال باشه.
romangram.com | @romangram_com