#ثروت_عشق_پارت_22

با خودم فکر کردم، خیلی چیزها میخواهم. خانه میخواهم، امنیت میخواهم، میخواهم حداقل یک شب را در آسایش بخوابم. عرفان را میخواهم، ارسلان را میخواهم، کمی محبت و نوازش مادرانه میخواهم، دلسوزی و لطف پدرانه میخواهم، اما افسوس، تو هیچ از این دردها نمیدانی... تو هیچ کاری نمیتوانی برایم بکنی...
با خودم فکر کردم، زندگی چه ظالمانست، چه راحت دنیا برایم جهنم شد، مگر من چه فرقی با تو دارم فرانک؟ تو اینگونه شاد هستی و من... این است زندگیم.
به فکر و خیالاتم دیگر بیشتر از این اجازه ی سرکشی ندادم، و با لحنی شاد گفتم:« آها... امیدوارم بهتون خوش بگذره فرانک جون! نه عزیز چیزی نمیخوام، فقط مواظب خودتون باشین.»
- حتما عزیزم، میبوسمت، بای.
- به سلامت، خدانگه دارتون باشه.
لازم نیست بگویم چقدر ناراحت بودم، اشتباه نکنید، حسادت نمیکردم... اما از زندگی شاکی بودم. حالا اصلا هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. تصمیم گرفتم امشب را در خانه ی خالم بگذرانم و فردا یواشکی به خانه برگردم و مقداری از لیف ها و گل ها و لباس هایم را بردارم. بعدش را دیگر نمیدانم... تا اون موقع خدا بزرگ است.
جیب هایم را شمردم تا ببینم چقدر پول دارم، از اونجایی که خانه ی خالم خیلی دوره، مجبور بودم تاکسی بگیرم. خب، خدا رو شکر پول واسه ی تاکسی داشتم.
سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی خالمو بهش دادم. نیم ساعت بعد، رسیدیم. زنگ خونشون رو زدم. مریم، دختر خالم، جواب داد.
- بله؟
- سلام مریم. منم سمانه.
- آها. سلام. خب کاری داری؟
انتظار این بی ادبی را از جانب مریم داشتم. زمانی که من و عرفان این جا زندگی میکردیم، من مدام با مریم دعوام میشد. همیشه هم اون دعوا رو شروع میکرد، در مواقع عادی هم فقط باهم کل کل میکردیم. البته بهش حق میدادم از من بدش بیاد، به هر حال ماها جای اونو تو این خونه خیلی تنگ کرده بودیم.
- آره... میشه به خاله بگی بیاد پایین.
- باشه صبر کن یه دقیقه. مامان!
بعد پنج دقیقه، خالم اومد پایین. بغلم کرد و روبوسی کردیم. با چشمانی پر از مهربانی نگاهم کرد و گفت:« خیلی خوشحالم میبینمت عزیزم! چرا دم در وایسادی! این مریم ذلیل شده چرا دعوتت نکرد بیای تو؟ بیا عزیزم.»
منم با لبخند گفتم:« ممنون خاله!»

romangram.com | @romangram_com