#ثروت_عشق_پارت_21

با خودم فکر کردم، خیلی چیزها میخواهم. خانه میخواهم، امنیت میخواهم، میخواهم حداقل یک شب را در آسایش بخوابم. عرفان را میخواهم، ارسلان را میخواهم، کمی محبت و نوازش مادرانه میخواهم، دلسوزی و لطف پدرانه میخواهم، اما افسوس، تو هیچ از این دردها نمیدانی... تو هیچ کاری نمیتوانی برایم بکنی...
با خودم فکر کردم، زندگی چه ظالمانست، چه راحت دنیا برایم جهنم شد، مگر من چه فرقی با تو دارم فرانک؟ تو اینگونه شاد هستی و من... این است زندگیم.
به فکر و خیالاتم دیگر بیشتر از این اجازه ی سرکشی ندادم، و با لحنی شاد گفتم:« آها... امیدوارم بهتون خوش بگذره فرانک جون! نه عزیز چیزی نمیخوام، فقط مواظب خودتون باشین.»
- حتما عزیزم، میبوسمت، بای.

به سلامت، خدانگه دارتون باشه.
به خانه که رسیدم بلافاصله از فرط ضعف به گریه افتادم. همه چیز کاملا واضح بود: من بازیچه دست این آقا پلیس شده بودم تا ایشون ماموریتشونو انجام بدن، ولی ظاهرا این آقا پلیس، سوتی داده بود و شغلش را لو داده بود.
اما این امکان هم وجود داشت که همه ی این اتفاقا تصادفی باشه، نه؟ با خودم گفتم:« احمق نباش سمانه!» من هیچوقت، نه به سرنوشت و نه به شانس- دست کم شانس خودم- باور نداشتم. باید از ملاقات با شهاب امتناع میکردم، نباید بهش اطلاعاتی میدادم... همینطور، نباید براش نقشه ی ازدواج میکشیدم.
از جایم بلند شدم و دست و صورتمو شستم، و با ناامیدی فکر کردم که وقتم را چه بیهوده هدر دادم! باید بیشتر تلاش کنم... هر چی باشه، عرفان برادرمه. برای شام، کمی تخم مرغ نیمرو درست کردم و به رختخواب رفتم.
حدودای ساعت هشت صبح شده بود که با صدای در از جا پریدم. هنوز مانتوی دیشب تنم بود. رفتم سمت در، اما احتیاط کردم و بلافاصله در را باز نکردم. از سوراخ دیوار آن طرف را نگاه کردم تا ببینم کی پشت در است.
وای نه، دوتا افسر پلیس همراه یک مرد جوان! حدس زدم آن مرد جوان باید علیرضا باشه، سپس با ناامیدی متوجه شدم ماشین پلیس عقبتر پارک شده بود، و داخل آن دو افسر دیگر هم نشسته بودند.
افسر پلیس دوباره در زد، ولی نگران نباشید، آنقدر احمق نبودم که در را باز کنم! سریع به قسمت پشتی خانه ی قدیمی مان رفتم و آنجا، به برکت چند تا لاستیک که روی هم تلنبار شده بودند، از روی دیوار پریدم. همان موقع متوجه شدم پلیس ها در را شکسته اند و وارد خانه شدند. یکی از آن ها فریاد زد:« آقای رسولی! بهتر است این بازی ها را همین جا تمام کنیم!» اما من منتظر نشدم و به بقیه ی حرفش گوش نکردم و سریع دویدم... دویدم... و فقط دویدم... آنقدر دویدم که متوجه نبودم که این که صورتم خیس است، به خاطر اشک هاست یا عرق... آنقدر دویدم که احساس میکردم پاهایم عقبتر از بدنم جا مانده است... سرانجام که فهمیدم دیگر حتی یک ثانیه دیگر هم تاب نمی آورم، ایستادم. خوشبختانه موبایلم همراهم بود. به ساعتش نگاه کردم: ساعت ده ونیم بود. همان موقع گوشیم زنگ خورد... آه، فرانک بود. بغضم را پایین دادم و سعی کردم خودم را خوشحال نشان دهم.
- الو؟
- الو سلام عزیزم! خوبی سمانه؟
- آه... آره.
- ما داریم میریم اصفهان. چیزی خواستی برات بیاریم تعارف نکنیا، حتما بگو.

romangram.com | @romangram_com