#ثروت_عشق_پارت_180
من حسابی شاکی شده بودم. فریاد کشیدم:« ببینم اصلا تو به چه حقی داری با من اینطوری صحبت میکنی ها؟»
او که میدید اوضاع بر وقف مرادش نیست، زیر لب غرغری کرد و گفت:« من رفتم خدانگهدار.»
و سپس در کمال ناباوری من، ازم دور شد و سوار ماشینش شد و گازشو گرفت و رفت. من هم با قیافه ای خنده دار که شبیه علامت سوال و علامت تعجب بود، رفتن او را تماشا کردم.
- وای خدایا یعنی داره چه اتفاقی می افته.... اینجا چه خبره؟
در حالیکه این حرف ها را با خود زمزمه میکردم، آرام آرام به سمت خیابان قدم زدم. سپس تاکسی گرفتم و به خانه ی فرانک اینا برگشتم.
فردا صبح، با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت ده صبح بود و عسل و مامانش داشتن کارتون میدیدن، و من تنبل هنوز در رختخوابم بودم. با چهره ای پف کرده و خواب آلود گوشیم را برداشتم و به صفحش خیره شدم. شهاب بود.
- الو سلام.
- سمانه تو کجایی؟
romangram.com | @romangram_com