#ثروت_عشق_پارت_178

او گستاخ ترین موجود روی زمین بود. لبم را از روی عصبانیت گاز گرفتم و اخم کردم. او این حرکت من رو اشتباه برداشت کرد و گفت:« اوه چی شد؟ ناامید شدی نه؟»
- نه خیر.
- پس چرا اینقدر عصبانی شدی؟
با خشمی ترسناک نگاهش کردم و با لحنی تهدیدآمیز گفتم:« چون بودن امثال تو در کره ی زمین باعث ننگه.»
- خب خب نمیخواستم عصبانیت کنم. آروم باش.
طوری این آروم باش آخری رو گفت که انگار میخواد حیوون رام کنه. من هیچی نگفتم و نگاهم را به جلو دوختم.
کمی بعد به آخر پارک رسیدیم. من گفتم:« من واقعا هدف تو رو از این ملاقات نمیفهمم.»
- لازم نیست بفهمی.
سپس به اطرافش با نگرانی نگاه کرد، بعد به بوته ی پشت سرش مدتی طولانی خیره شد و دوباره به من نگاه کرد. من تمام مدت او و حرکاتش را به دقت زیرنظر داشتم. او به آرامی نزدیک من شد، طوری که هیکلش به کلی مانع دید من شده بود. پشت او به بوته های پارک بود. نفس هایش را که به صورتش میخورد حس میکردم. او یه مدت همینجوری وایساد. سپس به آرامی از من دور شد. من که آماده بودم در صورت نیاز کیفم را به کله اش بکوبونم، از اینکه از من دور شده بود نفسی راحت کشیدم. خوشبختانه دیگر مجبور نبودم این تراژدی درام انگیز یعنی کوباندن کیف به کله ی پسر مردم را در وسط پارک اجرا کنم.

البته حرکت او خیلی عجیب بود، عجیب تر زمانی بود که از بوته ی پشت سرش صدایی آمد و چیزی حرکت کرد. من به سمت بوته رفتم اما یاشار دست من را گرفت و با آشفتگی گفت:« کجا... میری؟» منکه از عکس العمل سریع و عصبی او تعجب کرده بودم، گفتم:« فکر کنم یه چیزی تو اون بوتس.»

- نه... حتما گربس.

- اما...


romangram.com | @romangram_com