#ثروت_عشق_پارت_176
- آها.
محمد مرا رساند و من ازش تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم.
- خدانگهدارتون آقا محمد. بازم ممنون که منو رسوندین.
- خواهش میکنم سمانه خانوم وظیفم بود. خدانگهدار.
او رفت و من هم با چهره ای ماتم زده به ماشین سمندش خیره شدم که هرلحظه از من دورتر میشد. وقتی کاملا ناپدید شد، آهی کشیدم و وارد پارک شدم.
روی یکی از صندلی های پارک، یاشار با ژستی شاهوار و سیگاری در دهان نشسته بود. کلی به خودش رسیده بود. موهای قهوه ایش را ژل زده بود و به سمت بالا کشیده بود، تی شرت سفید مارکداری پوشیده بود و عینک آفتابی خوشگلی زده بود. با اینهمه، من با دیدنش اخم کردم. با قدم هایی بلند سمتش رفتم و طلبکارانه گفتم:« قرار، قراره. بهشون که چیزی نگفتی؟»
سیگارش را از دهانش بیرون آورد و دودش را بیرون داد و گفت:« علیک سلام.»
من که از دود سیگار آزرده شده بودم چینی به پیشانی ام انداختم و گفتم:« سلام.»
- فکر نمیکردم بیای.
- قرار، قراره.
- خب بابا فهمیدم اینو. نه بهشون هیچی نگفتم.
سپس از جاش بلند شد و گفت:« قدم بزنیم؟»
شانه هایم را بالا انداختم. او شروع کرد به راه رفتن و من هم بااکراه کنارش گام برمیداشتم.
- خب.... نمیخوای بگی دیشب چرا اونجا بودی؟
- بهت که گفتم. من میخواستم امانتی ستایش خانومو...
- آره آره این قصه رو قبلنم گفتی. راستشو بگو، به شهاب شک کرده بودی نه؟
romangram.com | @romangram_com