#ثروت_عشق_پارت_155

- عزیزم من به خاطر خودت میگم.
- منم به خاطر خودم... و خودت میگم. قبول؟
- ای بابا! خیلی خب قبول. پس هروقت تونستی باهام تماس بگیر.

- چشم.

شهاب رفت و من خوابیدم. صبح زود، حالم کاملا خوب شده بود. سوار تاکسی شدم و به سمت خانه ی فرانک راه افتادم. بعد نیم ساعت، دم در خانه شان بودم. زنگ در را زدم. محمد در را باز کرد. توی این چند سال، یک ذره هم چاق نشده بود و درست مثل قبل، مانند چوب کبریتی میماند که رویش را ورقه ای پوست کشیده اند.
- به به سلام سمانه خانوم. خیلی خوش اومدین.

- سلام آقا محمد. ببخشید سرزده اومدم.
- نه خیلی هم خوش اومدین. بفرمایید تو.

وارد خونه که شدم، عسل روی صندلی غذای بچه نشسته بود و مامانش داشت با زحمت بهش غذا میداد. فرانک با دیدن من، گل از گلش شکفت. البته این به خاطر این نبود که دلش برام تنگ شده بود، بلکه خوشحال بود که از زیر بار سنگین غذا دادن به بچه رهایی یافته بود و من باید اینکارو میکردم!
سلام سمانه جون. خوبی؟

- ممنون.

romangram.com | @romangram_com