#سفید_برفی_پارت_49
با صدای جیغی که کشیدم از خواب بیدار شدم. خشایار و نرگس کنارم بودن. بغض کردم، چونه ام می لرزید!
شروع کردم به گریه کردن. هق هقم هر لحظه بیشتر می شد.
خشایار محکم بغلم کرد و گفت:
- هیش! هیچی نیست عزیزم. آروم باش، آروم! فقط یه خواب بود عزیزم، تموم شد! تموم شد عزیزم، آروم باش!
نرگس با نگرانی گفت:
- خشایار تو برو بخواب، فردا باید بری بیمارستان. برو بخواب، خسته ای! من پیشش هستم.
خشایار با ناراحتی گفت:
- نمی خواد، فردا هم نمی رم! می خوام پیش گلیا...
وسط حرفش پریدم و با هق هق گفتم:
- داداشی برو بخواب، من حالم بهتره. فقط خواب دیدم. برو!
- باشه عزیزم، من می رم! ولی اگه نتونستی بخوابی صدام کن. باشه عزیزکم؟
- با... باشه!
خشایار رفت و نرگس نشست پهلوم و گفت:
- بیا عزیزم، بیا این لیوان آب رو بخور حالت بهتر می شه.
لیوان آب رو ازش گرفتم و یه نفس همه اش رو خوردم. تمام بدنم عرق کرده بود.
به نرگس نگاه کردم و ازش پرسیدم:
- نرگس ساعت چنده؟
- چهار.
- می خوام برم دوش بگیرم.
- این موقع؟
- آره، حالم خوب نیست می خوام برم زیر دوش آب سرد.
- سرما می خوریا!
- نرگس بذار برم، تو رو خدا!
romangram.com | @romangram_com