#سفید_برفی_پارت_48


- نه بابا؟ انگار دوست داری با توهان تنها باشی!

تازه یادم افتاد که فردا باید با توهان چندین ساعت تنها می بودم. پس سریع گفتم:

- حالا که دارم دقت می کنم، می بینم بهتره تو هم بیای. پس حتما بیا، باشه؟

تارا بلند خندید و گفت:

- ای به چشـــم! آخ آخ گلیا! من دیگه باید برم. فردا می بینمت عزیز، خداحافظ.

- خداحافظ.

روی تختم دراز کشیدم و گردنبند T شکلم رو توی دستم گرفتم. داشتم چه کار می کردم؟ دارم با زندگیم چه کار می کنم؟ چرا می خوام با توهان ازدواج کنم؟ برای پول؟ برای درس؟ نه! من اگه می مردم هم حاضر نبودم این کار رو بکنم! پس چرا؟ پس چرا می خوام با اون ازدواج کنم؟ نمی دونم، نمی دونم!

«گلیا نکنه تو...»

نه! من هیچ احساساتی جز ترحم به اون ندارم، این رو با اطمینان می گم!

«نکنه وقتی تو خونه ی اونی یه بلایی سرت بیاره؟»

نه بابا امکان نداره، اون از زن ها بدش میاد!

«گلیا تو می تونی با کسی ازدواج کنی که دوستت داره!»

نمی خوام، نمی خوام! من می خوام درس بخونم، همون آرزویی که توی کل عمرم داشتم!

«گلیا داری اشتباه می کنی!»

سرم رو تکون دادم و این افکار رو از سرم بیرون کردم. دیگه داشتم دیوونه می شدم! بهتره یه روانپزشک پیدا کنم!

ولی... ولی اگه یه بلایی سرم بیاره چی؟ اون که از زن ها بدش میاد چرا باید باهات کاری کنه؟

دوباره همون صدایی که همیشه از توی وجودم منو توجیه می کنه گفت:

«دیوونه این یه دلیل خوبه که بلا سرت بیاره! اون از زن ها بدش میاد، توهم یه زنی! اون فکر می کنه تو هم مثل زن قبلیش خیانت کاری!»

دستام رو گذاشتم روی گوش هام و داد زدم:

- خفه شو! اون به من قول داده که بهم دست نزنه!

«دختره ی ابله، اون می تونه به راحتی بزنه زیر قولش!»

- خفه شو! خفه شو! ازت خواهش می کنم خفه شو!

«گلیا تو احمقی، اون بدبختت می کنه! بدبختت می کنه! بدبخت، بدبخت، بدبخت!»

romangram.com | @romangram_com