#سفید_برفی_پارت_168
- فضولی کار خوبی نیستا!
دستم رو گرفتم جلوی دهنم تا جیغ نکشم. شیشه های قاب عکس پخش شده بود. تا خواستم برم جلو، توهان داد کشید:
-نیا، نیا ببینم! روی زمین شیشه ریخته، صبر کن جمعشون کنم.
اومد کنارم و قاب عکس رو از روی زمین برداشت. عکس رو از بین شیشه خرده ها برداشت و قاب عکس رو گذاشت روی میز، بهم نگاه مهربونی کرد و گفت:
- می خواستی ببینی عکس کیه؟ بیا نگاه کن.
عکس رو جلو گرفت. به عکس خیره شده بودم. یه عکس قدیمی از یه زن بور و سفید با چشمای آبی. صفت خوشگل براش کم بود، دیوانه کننده زیبا بود! دماغ قلمی، لبای غنچه مانند و کوچولو، چشمای شهلا و خمار آبی رنگ! آدم فکر می کرد توی دریاست! این کی بود؟ تا به حال زن به این زیبایی ندیده بودم. به توهان نگاه کردم، انگار از چشمام خوند چی می گم. با صدای غمگینی گفت:
- مادرمه. عکسش همیشه پیشمه! توی مطبم، توی بیمارستان، توی شرکت، همه جا! من عاشقشم. یادم نمیاد، هیچی ازش یادم نمیاد ولی یه حسی بهم می گه دیوانه وار دوستش دارم!
عکس رو برگردوند طرف خودش و به چهره ی مادرش لبخند قشنگی زد. دستش رو کشید روی عکس. روش رو کرد به من و گفت:
- نمی خوای قرصای منو بدی؟ قلبم بد درد می کنه ها!
- آها، بیا!
قرصا رو دادم بهش و پرسیدم:
- چه بیماری داری؟
- تنگی دریچه ی قلبی.
- آها.
- توهان؟
- بله؟
- یه چیزی بپرسم؟
- بپرس!
- اون کسی که آهو باهاش بهت خیانت کرد، همونی که توی باغ بود رو می شناختی؟
جوابی نداد، بهش نگاه کردم. بدون هیچ عکس العملی بهم خیره شده بود.
- اگه می خوای...
- آره می شناختمش.
- یعنی اون یکی از آشناهاتون بود؟
romangram.com | @romangram_com