#سفید_برفی_پارت_164


هیچی نگفت.

- هوی، توهان؟

بازم حرف نزد.

با عصبانیت گفتم:

- بس کن دیگه. لال مونی گرفتی؟ آخه احمق اگه من با طاها توی اتاق کاری می کردم که نمی اومدم به تو بگم!

با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:

- به من چه؟ ها؟ مگه من شوهرتم؟ برای چی به من توضیح میدی؟

باورم نمی شد. انگار نه انگار که همین ده دقیقه پیش داشت به خاطر من دعوا می کرد! سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و شروع کردم به خوردن. توی ذهنم به خودم فحش می دادم که به این یالقوز توضیح می دادم! اصلا به این چه؟ راست می گه دیگه! مگه واقعا شوهرم بود؟ برای چی باید براش توضیح می دادم؟ خاک بر سر من! نکبت. بعد از ده دقیقه توهان پا شد و با حالت سردی گفت:

- خوردی؟

با تعجب بهش نگاه کردم. چرا یهو این طوری شده بود؟ انگار به یه بدبخت گدا گشنه غذا داده و الان می خواست تشکرش رو بشنوه! دلم می خواست مخ نداشتش رو منفجر کنم. مرتیکه ی بیشعور! هنوز غذام رو نخورده بودم ولی از جام بلند شدم. نمی خواستم جلوش کم بیارم!

سرم رو بالا گرفتم و از در رفتم بیرون. سنگینی نگاه توهان رو حس می کردم. ایول، دمم گرم! خوب حالش رو گرفتم. لبخند گشادی روی صورتم بود و نمی تونستم جمعش کنم. رفتم سمت ماشین ولی یادم افتاد که می خوام حال توهان رو بگیرم. تا اون باشه که الکی اذیتم نکنه!

راهم رو کج کردم و رفتم سمت خیابون اصلی. دیگه خیابون شلوغ شده بود. صدای توهان رو از پشت سرم شنیدم، برگشتم. توی ماشین نشسته بود و دنبالم می اومد و صدام می کرد.

صدام رو متعجب کردم. و گفتم:

- بفرمایید آقا؟ با من بودین؟

- گلیا این لوس بازی ها رو در نیار، حال و حوصله ندارم. بیا سوار شو!

- آقا شما چی می گین؟ لطفا مزاحم نشین!

- گلیا اعصاب منو بهم نریز، گمشو بیا تو ماشین!

- آقا مزاحم نشو، زنگ می زنم پلیس بیادا!

قیافه ی متعجبش باعث می شد خنده ام بگیره. لبخندم رو به زور جمع کردم و گفتم:

- بفرمایین آقا، مزاحم نشین!

- گلیا دیگه داری اون روی سگ منو بالا میاری ها. بهت می گم بیا بالا!

همون دقیقه سه تا پسر از کنارمون گذشتن. یکی از اون پسرا اومد جلو و گفت:

- خانوم مزاحمه؟

romangram.com | @romangram_com