#سفید_برفی_پارت_133


- ها؟ چیه؟ چرا مثل گداها دستت رو دراز کردی؟

- سوییچ رو بده.

- چی؟ می خوای رانندگی کنی؟

- اگه مشکلی نداره بله!

- برو بابا من هنوز جوونم، نمی خوام به این زودیا بمیرم.

- آخه تو که راه رو بلد نیستی، بده به من!

سوییچ رو گذاشت توی دستم و گفت:

- گلیا مرگ من مثل آدم رانندگی کنیا. حال و حوصله بیمارستان ندارم.

- برو بابا.

یک ساعت توی راه بودیم تا بالاخره رسیدیم. مخفیگاه من و خشایار و طاها که البته یه خرابه ی خیلی باحال بیرون از شهر بود! با کمک خشایار و طاها یه کوچولو درستش کرده بودیم ولی بازم خرابه به حساب می اومد. از وقتی بچه بودیم اینجا مخفیگاهمون بود. با توهان رفتیم سمت مخفیگاه که توهان پرسید:

- اینجا دیگه کجاست؟

- فقط دنبالم بیا.

آروم رفتیم توی خرابه. طاها رو بلند صدا زدم:

- طاها، طاها کجایی؟

- سلام عرض شد!

سریع برگشتم، طاها جلوی خرابه ایستاده بود و به توهان خیره شده بود. به آرومی گفت:

- به به آقا توهان! خیلی خوش اومدین. فکر نمی کردم شما هم بیاین وگرنه براتون گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردم.

خیلی عادی باهم دست دادن.

توهان رو کرد به من و با ناراحتی که نمی فهمیدم از چیه گفت:

- گلیا من سرم خیلی درد می کنه، عصرم عمل دارم. می رم توی ماشین دراز بکشم.

بعد رو طاها کرد و گفت:

- از دیدنتون خوشحال شدم. ببخشید، حالم زیاد خوب نیست.

طاها با مهربونی جواب داد:

romangram.com | @romangram_com