#سفید_برفی_پارت_132


- فکر می کنی من خرم؟ آره؟ چرا فکر کردی می تونی با یه ناهار خرم کنی؟ بچه جون با کی داری بازی می کنی؟ با کسی که یه زمانی عاشق بوده؟ من تمام این دروغات رو از حفظم! ها؟ چیه؟ فکر کردی این قدر خرم؟

همین طور بهش خیره شده بودم، داد کشیدم:

- آره خری، خری که راست و دروغ رو از هم تشخیص نمی دی! خری که منم مثل اون زن عوضیت می بینی. خری که فکر می کنی با داشتن این حلقه توی دستم می رم دنبال یه مرد دیگه! آره شوهرم نیستی، ولی به قول خودت اسمم توی شناسنامته. همون اسم حرمت داره. من اون قدر نفهم نیستم که این حرمت رو بشکنم! طاها همیشه مثل خشایار بوده برام. برام مهم نیست باور می کنی یا نه، من حقیقت رو گفتم. هرجور می خوای فکر کن!

سرم رو کشیدم کنار و از کنارش گذشتم. دم در اتاقم ایستادم و قبل از این که وارد اتاقم بشم گفتم:

- ناهارم نوش جانت. فقط می خواستم بهت حالی کنم من اون آدمی که فکر می کنی نیستم.

در اتاق رو کوبیدم و روی تختم نشستم.

به ساعتم نگاه کردم، دقیقا پنج و نیم بود. از بس عصبانی بودم فقط دو ساعت خوابیده بودم. نمی دونستم چه کار باید بکنم. می دونستم اگه توهان رو راضی نکنم که طاها فقط برادرمه، به شکی که داشت دامن می زنم. حالا موندم چه غلطی باید بکنم!

دوباره جلوی آینه ایستادم. پالتوی شیری رنگی رو که نرگس برام خریده بود رو پوشیده بودم با یه شلوار جین یخی و چکمه های بلندم. حتی همون برق لب ساده ی همیشگی رو هم نزده بودم. اصلا دلم نمی خواست توهان رو عصبانی کنم. لباس هامم نه کوتاه بود نه تنگ. شال پشمی سفیدم رو سرم کردم و بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاق توهان. جلوی اتاقش ایستادم، دستم رو آوردم بالا که در بزنم ولی اگه خواب باشه چی؟ نه بابا، توهان سحر خیزه، سر ساعت پنج بیدار می شه! دلم آشوب بود. واقعا مونده بودم که چه کار کنم. دستم رو بردم بالا و در زدم. به ثانیه نکشید که صدای توهان اومد:

- بیا تو.

اَه. انگار داره با کلفتش حرف می زنه بچه پر رو! رفتم داخل اتاقش، با صدایی که هیجان توش مشخص بود گفتم:

- صبح بخیر.

بجای این که جوابم رو بده به سر تا پام نگاه کرد و با خونسردی بهم خیره شد.

- می شه لطفا حاضر بشی؟

پرونده ای که دستش بود رو انداخت روی میز و گفت:

- برای چی باید حاضر بشم؟

- برای این که منو برسونی!

- بله؟ مگه من رانندتم؟

- نخیر، مثلا شوهرمی. خیر سرت وظیفته برسونیم! در ضمن می خوام بیای اون جا که بعدا بهم تهمت نزنی.

- من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. شما هم بهتره برین به قرارتون برسین. یه وقت دیر می کنی طاها خان نگران می شن.

این دیگه داره حال منو به هم می زنه، دیگه شورش رو در آورده. رفتم سمت کمد اتاقش و یه بلوز سفید با ژاکت قهوه ای و شلوار جین مشکی در آوردم و انداختم روی تخت و با عصبانیت گفتم:

- همین الان این ها رو بپوش. من حال ندارم بهم تهمت بزنی. ترجیح می دم بهت بگم کدوم گوری می رم. حالا زود باش این ها رو بپوش.

از اتاقش اومدم بیرون و روی مبل نشستم. آره، کار درست همینه. باید توی اون مخ نداشتش فرو کنم من با هیچ خری دوست نیستم. ده دقیقه بعد اومد بیرون. مثل همیشه خوشتیپ، ولی اون لباس هایی رو که من گذاشته بودم بیرون رو نپوشیده بود. یه بلوز بافتنی آبی پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی و کفشای اسپرت سفید. سوییچش دستش بود. کاملا مشخص بود دوست داره بره و ببینه من می خوام کجا برم!

بدون هیچ حرفی رفتم سمت در. جلوی پرادو ایستادم و دستم رو دراز کردم. توهان با تعجب نگاهم کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com