#سفید_برفی_پارت_121


«آره نمی دونه ولی اون می گه من توهان رو دوست دارم. این، این درست نیست!»

«مطمئنی درست نیست؟»

«آره، آره که مطمئنم. من کمترین احساسی به توهان ندارم!»

«پس چرا الان حس یه خیانت کار رو داری؟ چرا عذاب وجدان داری؟»

«نمی دونم!»

«گلیا، به خودت دروغ نگو. تو توهان رو دوست داری، دوست داری، دوست داری، دوست داری، دوست داری!»

«خفه شو، لطفا خفه شو!»

یهو ماشین ایستاد و شهریار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

- چیزی شده؟

- نه نه، می شه منو برسونین خونه؟

- البته. فقط یه چیزی یه فاتحه بخون.

- فاتحه؟ برای کی؟ چرا؟

بلند خندید و گفت:

- چون قراره برم شرکت. توهان منو نکشه خوبه!

ترسیدم، نکنه بلایی سر شهریار بیاره؟

شهریار با تعجب و خنده نگاه کرد و گفت:

- ترسیدی؟ بی خیال بابا من و توهان این قدر کتک کاری کردیم و توهان این قدر من و زده که دیگه عادت کردم.

داد کشیدم:

- کتک کاری کردین؟

- اوهوم! صد دفعه. چیز عادیه، به خاطر آهو!

- پـــــوف!

شهریار ساکت شد من هم همین طور!

سرم رو به شیشه تکیه دادم. شاید واقعا توهان رو دوست دارم، شاید!

romangram.com | @romangram_com