#سفید_برفی_پارت_120


سرم رو تند تند تکون دادم.

شهریار از جاش بلند شد و دستش رو آورد جلوم و گفت:

- افتخار می دید مادموازل؟

سرم تند به علامت نه تکون دادم. نمی خواستم بهش دست بزنم. با این که شیطونیم گل کرده بود، ولی اگه این کار رو می کردم احساس خیانت کار بودن بهم دست می داد. به خصوص جلوی شوهرم!

شهریار سرش رو آورد کنارم گوشم و گفت:

- دستم رو بگیر خواهش می کنم. اگه نگیری هردومون جلوی توهان ضایع می شیم. می دونم برات سخته، ولی فرض کن منم داداشتم!

چشماش رو آروم باز و بسته کرد، دستش رو آروم گرفتم. خدا رو شکر دستکش دستش بود، این طوری حس عذاب وجدانم کمتر می شد. از جلوی توهان گذشتیم.

شهریار بلند با خنده گفت:

- عزیزم پس قرار سه روز دیگه رو یادت نره، خونه ی من!

صدام رو پر از لوندی کردم و گفتم:

- باشه عزیزم، یادم می مونه!

لحظه ی آخر به توهان نگاه کردم، رگ گردنش زده بود بیرون و نبض پیشونیش تند تند می زد. این قدر بد نگاهم می کرد که نزدیک بود همون جا غش کنم. می دونستم کتک رو خوردم، ولی باز هم می ارزید به اذیت کردن این از خود راضی!

با شهریار سوار ماشین شدیم. شهریار آروم می خندید. با این که از اذیت کردن توهان لذت برده بودم، ولی عذاب وجدان بدی داشتم. شهریار راه افتاد، حرفی نمی زدیم و داشتم به کاری که کردم فکر می کردم، کل ماجرا رو یه بار دیگه مرور کردم و یهو قلبم ریخت پایین، خدایا من چه کار کردم؟ خدایا این من بودم؟ من گلیام؟ همون دختری که دستش به هیچ مردی جز طاها و خشایار نخورده بود؟ خدایا گند زدم! دیگه نمی خندیدم. چرا من همش یادم می رفت که باید به توهان کمک کنم، نه این که بیشتر گند بزنم؟

با دستام پیشونیم رو گرفتم، شهریار بلند خندید و گفت:

- چیه؟ پشیمون شدی نه؟ می دونستم!

با تعجب بهش نگاه کردم، این چی می گفت؟

دوباره خندید و گفت:

- می دونی چرا این کار رو کردم؟ چون باید می دیدم که پشیمون می شی!

- یعنی چی؟ منظورتون چیه؟

- ببینین من آدمی نیستم که به خاطر اذیت کردن پسر عموم رو زنش که می دونم از همه چی براش مهم تره، دست بذارم. توهان واقعا متعصبه و غیرتش هم خیلی براش مهمه. تو رو تحریک کردم که دستم رو بگیری تا ببینم بعدش پشیمون می شی. اگه پشیمون نمی شدی یعنی این که به توهان هیچی علاقه ای نداری و وقتی دیدم توهان منو تو رو باهم دیده، ولی فقط با عصبانیت بهمون نگاه کرد، نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم! نمی دونم یه احساسی بهم می گه یه چیزی رو شما دوتا دارین مخفی می کنین و اگه دستت رو گرفتم فقط می خواستم بدونم به توهان احساسی داری یا نه، همین! البته هنوز هم مطمئنم یه چیزی رو قایم می کنین.

به شهریار خیره شده بودم.

«چی می گفت؟ یعنی چی؟ من که به توهان احساسی ندارم!»

«خب این رو که شهریار نمی دونه.»

romangram.com | @romangram_com