#سفید_برفی_پارت_110


«ها؟»

«یه نگاه توی آینه بنداز!»

به خودم نگاه کردم، این من بودم؟ من که همیشه سعی می کردم ساده باشم الان چرا این طوری شده بودم؟ جدی جدی شده بودم مثل این زن های خیابونی!

دوباره رفتم سمت کمد، یه پاتوی کرم قهوه ای با شلوار لی مشکی و همون بوت ها پوشیدم. دوباره توی آینه نگاه کردم، این دفعه واقعا شده بودم گلیا! همون دختر خوشگل و ساده و شیک. همین طوری هم می تونستم توهان رو عصبانی کنم!

از خونه اومدم بیرون، سوار آژانس شدم و رفتم سمت شرکت. وقتی رسیدم، پیاده شدم و رفتم داخل. آقای مجیدی، سرایدار شرکت، اومد جلو با مهربونی گفت:

- خوش اومدی دخترم!

- ممنون آقای مجیدی!

رفتم داخل شرکت. صدای پاشنه ی کفشم توی سالن می پیچید. دلشوره گرفته بودم. کاش نیامده بودم! اگه الان توهان سر برسه من سکته می کنم! خدایا چه غلطی کردما!

رفتم سمت اتاق بهاره اینا. فرناز و بهاره و شهریار توی اتاق بودن. فرناز تا منو دید سریع اومد سمتم و گفت:

- به به، ببین کی اینجاست! بابا دختر کجایی تو؟ پارسال دوست امسال برو بابا!

خندیدم. بهاره و فرناز رو بغل کردم و بوسیدم. آروم برگشتم، شهریار داشت با یه لبخند عجیب نگاهم می کرد.

آروم سرم رو تکون دادم و گفتم:

- سلام شهریار خان!

از جاش پاشد و یه ذره خم شد و گفت:

- سلام. خوب هستین؟

دستشم آورده بود جلو. مونده بودم چه کار کنم. خدا رو شکر بچه های شرکت نمی دونستن من و توهان ازدواج کردیم! خیلی بی ادبی بود اگه باهاش دست نمی دادم. دستم رو بردم جلو، آروم باهاش دست دادم. صدای پای چند نفر می اومد، ترسیدم! مطمئن بودم یکی از اون آدما توهانه. می خواستم دستم رو از دست شهریار در بیارم، ولی مرتیکه ی بی شعور دستم رو محکم چسبیده بود، انگار می دونست از چی می ترسم! انگار فهمیده بود توهان الان میاد و دستم رو محکم تر فشار داد. اَه لامذهب ولم کن دیگه!

در اتاق باز شد. یا خدا! بوی عطر توهان پیچید توی دماغم. از ترس نمی تونستم به توهان نگاه کنم. سرم رو آروم آوردم بالا و به توهان خیره شدم. رگ گردنش زده بود بیرون. لیوان قهوه ای که توی دستش بود رو محکم فشار می داد. چشماش دوباره قرمز شده بود! اهورا که کنارش ایستاده بود سریع اومد جلو و با نگرانی گفت:

- خانوم امیدی سلام. خانوم صابری کارتون داره، می شه برید پیشش؟

با چشم و ابرو به توهان اشاره می کرد. با ترس سرم رو تکون دادم و رفتم. از بغل توهان که رد می شدم، صدای نفسای عصبانیش رو می شنیدم. رفتم توی اتاق توهان، از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم! یعد از ده دقیقه توهان اومد تو. در رو با یه قدرتی بست که فکر کنم نزدیک بود در فرو بریزه! از جام بلند شدم. با ترس گفتم:

- تو... تو... تو... توهان!

انگشتش رو گذاشت جلو دهنش و با صدای وحشتناکی که به زور کنترلش می کرد گفت:

- هیش، هیچی نگو!

رفتم نزدیکش و گفتم:

romangram.com | @romangram_com