#سفید_برفی_پارت_109
***
آروم توی جام نشستم. به ساعت نگاه کردم، هشت صبح بود! اوه چه قدر خوابیده بودم! از جام بلند شدم، حال نداشتم دست و روم رو بشورم. با همون شکل و قیافه رفتم توی آشپزخونه. از چیزی که دیدم دهنم وا موند! توهان صبحونه درست کرده بود! هرچی که بخوای توی اون صبحونه پیدا می شد! ایول به توهان، نون تازه هم گرفته بود! ولی خودش کجاست؟به دور و برم نگاه کردم، نُچ! خبری از آقا نبود که نبود!
نشستم روی صندلی و شروع به خوردن کردم. مثل قحطی زده ها می خوردم. انگار تا به حال توی عمرم غذا نخوردم. از فکر خودم خنده ام گرفت.
یهو چشمم افتاد به یه تیکه کاغذ، سریع برداشتمش. دست خط توهان بود!
«صبح بخیر گلیا، صبحانه ات رو کامل بخور. من می رم شرکت! گلیا بهتره نیای شرکت چون اگه از اون جا حتی رد بشی، به خدا قسم می کشمت! خداحافظ.
توهان.»
با خوندن پیغامش اشتهام کور شد. مرتیکه ی عوضی یه دقیقه نمی ذاشت آروم باشم ها! منو تهدید می کنی؟ باشه نشونت می دم!
رفتم توی اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. نمی دونستم نرگس برام چه لباس هایی گذاشته. با دقت به لباس ها نگاه کردم. می خواستم توهان رو حرص بدم! اصلا مگه اون کی بود که به من می گفت چه کار کنم چه کار نکنم؟
یه کت اسپرت مشکی که تا بالای رون هام بود رو برداشتم، با یه شلوار برمودای قهوه ای
با بوت های مشکی که نرگس تازه برام خریده بود. لباس هام رو عوض کردم. واو! چی شدم! توهان منو این طوری ببینه دیوونه می شه!
رفتم سمت لوازم آرایش، می خواستم یه آرایشی بکنم که چشمای توهان از تعجب باز بمونه. تا دستم رفت سمت رژ قرمز مثل همیشه وجدان احمقم اومد سراغم.
«گلیا؟»
«ها، چته؟»
«خجالت نمی کشی؟»
«برای چی باید خجالت بکشم؟»
«خانوم امیدی با این لباس هایی که پوشیدی و آرایشی که می خوای بکنی، می دونی چی می شی؟»
«آره که می دونم، جیگـــر!»
«نه، از نظر توهان می دونی چی می شی؟»
«نه نمی دونم.»
«یه زن خیابونی!»
romangram.com | @romangram_com