#سایه_پارت_50
- چيو ؟ تو رو يا لباس و ؟
نفس عميقي كشيد وکنارش نشست وآرام زمزمه کرد :
- بهتره شنلت یه لحظه از شونت پایینتر نره والا بد می بینی
از این لحنش برآشفت وخشمگین گفت :
- چرا؟! ..... مگه تو چکاره منی که باید گوش به حرفت بدم ؟! ... هان؟! ...... فراموش کردی که تو هم برا من یکی هستی مثل همه مردهایی که اینجا حضور دارن !.....یه غریبه ! فقط همین !..........پس بی خود حرص نزن والکی خون خودتوکثیف نکن ،چون برا من اصلا ارزش نداره
آرمین نگاهش را به روی مهمانان چرخاند ودر حالی که سعی می کرد لبخندی نمایشی بزند با آرامش گفت :
- هیچ می دونی من چقدر از زنهای سبکسر وجلف متنفرم ؟! پس کاری نکن وقتی هنوز جوهر عقد نامه مون خشک نشده مجبور بشم برگه طلاق و تو دستت بزارم
و بی انکه منتظر جوابش بماند از جا برخاست و او را تنها گذاشت.
آخر شب موقع خداحافظي از خانواده اش تازه متوجه درد درونش شد مقابل ويلچر پدرش زانو زد و با شدت گريست .حاج علي در حالي كه موهاي نرم دخترش را نوازش ميكرد با غصه گفت:
- اميدوارم خوشبخت بشي دخترم ، تا که من هيچوقت احساس شرمندگی نکنم .
ناهيد خم شد وسايه را در آغوش كشيد و گفت:
- عزیزم ! منو ببخش ، من به غير از خوشبختي تو چيز ديگه اي نخواستم ونمی خوام.
سايه با گريه به ساغر نگاه كرد و خود را در آغوشش انداخت وبه سختي گريست.
ساغر با گريه گفت :
- سایه ! بدون تو خونه ديگه هیچ روحی نداره
دلش ميخواست بگويد :
( زياد نگران نباش چون منم به زودي برميگردم)
اما در حالي كه ميان گريه لبخند ميزد گفت:
- به اتاق من دست نميزني من حتما هر چند وقت يه بار اونجا ميمونم
حاج علي دست سايه را در دست آرمين گذاشت و گفت :
- پسرم مراقبش باش ،سايه همه زندگی منه قول بده خوشبختش ميكني
romangram.com | @romangram_com