#سایه_پارت_5

پس از پوشيدن لباس راحتی ، دوباره به سمت اتاق پدر رفت . پس از تقه اي كه به در زد صداي ضعيف پدرش را شنيد كه گفت:

- بيا تو عزيزم !

پدرش نزدیک به دوسالی بود كه از بيماري سرطان خون رنج ميبرد و از دست کسی هم کاری بر نمیآمد و دکترها همه جوابش كرده بودند .

روی صندلي كنار تختش نشست ودست لاغر و استخواني اش را در دست گرفت و ب*و*سه اي بر آن زد و گفت :

- خوبي بابايي؟

پدر دستش را فشرد و گفت:

- خوبم عزيزم ، ثبت نام كردي؟

- اره ، امروز هم انتخاب واحد داشتم

- خوب خدا رو شكر، امسال دیگه درست تموم ميشه وبه همه آرزوهات میرسی .

- بابا ! ... ميدونم كه شما رشته ام رو دوست نداشتيد و فقط چون اصرار كردم راضي شديد توي اين رشته درس بخونم ، اما همونطور که قول دادم توي همين رشته هم سربلندتون می كنم .

- ميدونم عزيزم . تو هميشه برای من بهترين بودي مهم اينه كه خودت اين رشته رو دوست داري، علاقه من و مامانت كه مهم نيست

- ساغر ميگفت با من كار داشتيد ؟

لبخند ضعیفی زد و گفت :

- اره دخترم !صدات زدم بگم امشب مهمون داريم ،يكي از دوستهاي قديمي منه كه قراره بيان تو رو براي پسرشون ببينن .

رنگ از روي سایه پريد و با تته پته گفت:

- من...... من رو چرا ........ ؟

حاج علي دوباره لبخندي زد وگفت:

- اين شتريه كه درخونه هردختري ميخوابه توهم كم كم بايد آماده بشي وخودت و بسپري دست سرنوشت

- ولي بابا من آمادگي ازدواج وندارم ،خصوصا اينكه شما هميشه ميگفتيد اول بايد درسم تموم بشه بعد ازدواج كنم

- ازدواج كه آمادگي نميخواد عزیزم، فقط كافيه دو نفر همديگرو بپسندند ، اونوقت همه چی خود به خود حل میشه ... درست هم كه ديگه كم كم داره تموم ميشه . دیگه بهانه ای نداری !

- بهانه رو شما داشتید بابا ، نه من..........


romangram.com | @romangram_com