#سایه_پارت_41
سايه با خشونت به كارتي كه آرمین در دستش قرارداده بود نگریست اما در خودش دیگر تحمل اينهمه تحقير را نميديد. پس خشمگین كارت را به روی او پرت كرد و گفت :
- من نه به پول تو،و نه به اون حلقه اي كه نماد پيوند يك عشق شيرين و ناگسستنيه ،احتیاجی ندارم
و به سرعت از اودور شد .
انقدر غمگين و آشفته بود كه اشكهايش بدون اينكه سعي در مهارشان كند مثل باران پائيزي پهناي صورتش را پوشانده بود و حتي حوصله پاك كردنشان را هم نداشت .روي نيمكتي زير يك درخت بلند در پارك نشست . نازنين درست ميگفت! او در اين زندگي نابود ميشد، روحيه حساس و ظريفش تحمل هيچ توهين و تحقيري را نداشت .از آرمين و خانواده اش متنفر بود چطور ميتوانست در كنار اين مرد خشن و بي رحم دوام بياورد .تنها يك هفته باقي مانده بود .تنها يك هفته وبعد يك عمر پشيماني و حسرت،.... دلش ميخواست ؛ مي توانست همه چيز را برهم زند اما حيف كه در خودش اين جسارت را نميديد. وقتي به ياد روحيه شاد پدرش كه براي روز عروسيش لحظه شماري ميكرد مي افتاد دوباره اشكهايش بي محابا روان ميشدند .
آهي از عمق وجود كشيد و به خورشيد پرنور خيره شد اگر چه نور خورشيد چشمهايش را مي آزرد ولی دوست داشت به آن خیره شود چرا که خورشيد شادی زندگيش در حال افول بود .و اینک از اینکه زندگيش در تاريكي مطلق فرو مي رفت، غصه دار بود .
*************************************************
با اصرار فراوان مهري ، براي خريد حلقه و لباس عروس ،بالاخره تسليم اراده قوی اش شد و همراه او و آرتین جهت خريد رهسپار شد .
مهري با وسواس خاصي از بين حلقه ها حلقه اي انتخاب كرد ودرحالي كه دستش را در دست ميگرفت در انگشتش فروكرد و با شوق گفت :
- واي چقد قشنگه روي پوست سفيدوظریفت همه چيز جذابه ،ولي یه لحظه صبر كن عزیزم فكر كنم اين خوشگل تره باشه
در نهايت بعد از اينكه نزديك سی حلقه در انگشتش رفت و بيرون آمد، نهایتا يك حلقه ظریف و پرنگين توسط مهري انتخاب شد. در تمام مدت سايه فقط با لبخندي ساختگي به او نگاه ميكرد و آرتین با بي حوصلگی به آن دو خيره شده بود. وقتي از خريد حلقه فارغ شدند به طرف پاساژ مزون لباس عروس رفتند و از بين انواع مختلف لباسها مهري چندتايي را انتخاب كرد و از او خواست آنها را پرو كند . پس از پرو هر كدام از لباسها، مهری با تحسين به او مينگريست و لب به ستایشش می گشود نگاه سايه به آرتین كه گوشه اي ايستاده بود و به او خيره شده بود افتاد ،درنگاه آرتین چه بود كه او را اينهمه ميآزرد .
بالاخره بين لباسها يكي به سليقه مهري انتخاب شد لباسي دكلته و بسيار زيبا كه تماما سنگ دوزي شده بود و يقه آن با دو بند ظريف پشت گردن گره ميخورد و سفيدي شانه و بازوهايش را بنمايش ميگذاشت با اینکه این لباس را زیاد نمی پسندید ولی حوصله دوباره پوشیدن لباس دیگری را نداشت .مهري هم با محبت تمام نظراورا در هر مورد مي پرسيد ولي از آنجايي كه او همه اين تشریفات را بي خود و بي جهت ميديد هيچ نظري نمي داد.
از مزون عروس كه بيرون آمدند مهري رو به آرتین گفت:
-دارم از تشنگي ميميرم اينجا كافي شاپي ، چيزي نيست؟
- چرا اونجا يكي هست
هر سه به طرف كافي شاپ رفتند .مهري بسته هاي خريد را به دست آرتین داد و گفت :
-تا تو سفارش ميدي منم اومدم
و براي شستن دستهايش به طرف سرويس بهداشتي رفت .آرتین روبروي سايه روي يكي از صندلي ها نشست صورتش هنوز پر از غم بود .سايه در حالي كه بسته هاي دردستش را روي صندلي كناريش ميگذاشت گفت :
- اتفاقي افتاده،شما امروز خيلي غمگين به نظر مي رسين
آرتین آهي كشيد و گفت :
- من نگران توهم سایه !
با تعجب در چشمان دلواپس آرتین خیره شد وگفت:
romangram.com | @romangram_com